۱۳۸۸/۱۰/۰۵

26 Dec

۱-امروز هوا بسیار دلنشینه.نم نم بارونی میزنه و آفتاب گاهی یه دالی ای میکنه و هوا لطیفه و خوشگله.
۲-این روزها یه جوری داره میگذره انگار همه اش رو دارم توی خواب میگذرونم. نه اينكه خيلي خوش بگذره!كاملن برعكس از بس "گه" ميگذره و چون با تموم قوا دارم زور ميزنم كه توي اين روزهاي تار عنكبوتي گير نيوفتم در نتيجه هيچ تصويري از روزهايي كه دارم ميگذرونم تو ذهنم نمي مونه.
عينهو اينكه خواب ببيني و بيدارشي و هيچي اش يادت نياد!
اين روزها هم واسه ي من اينجوري ميگذره،
ميگذره منتهي حتي يك ساعت بعدش يادم نمياد كه ساعت قبل چطور گذشت.همين جوري اش هم به اندازه كافي در سن سي سالگي گيس سفيد جلوي سرم دارم.بسه ديگه...
۳-وقتی چیزی که در دست داری با چیزی که مدتها برایش توی ذهنت برنامه ریزی کردی متفاوت از آب درمیاد اینقدر حالت گرفته میشه که اصلا هیچ رقمه نميشه با اونچه كه واقعن وجود داره حال كني.عين اينكه سالها به تصوير" براد پيت "نگاه كني و فكر كني عجب مرد جذاب و خواستني ايه بعد ييهو خودش رو جلوت ببيني كه داره اخ و تف ميكنه!خب چي ميشه؟با پوزش ريده ميشه به كل تصورات ذهني ات و از اون لحظه به بعد اوشون نه تنها برات خواستني نيست كه بلكه اسمش هم بياد حالت به هم ميخوره چون اون عمل "اخ و تف" چنان تري به حالت زده كه براي تا آخر عمرت كافيه.خلاصه اينكه خيلي بده كه ايمجينيشن با رياليتي ديفرنت باشه.اين تيكه آخر هم در راستاي "خود گه كني" نوشتم نه خود گم كني ها!"خود گه كني" :)
۴-بلبل آمد و نشست کنار پنجره ی اتاقم اما اونقدر لج دارم که اصلن حال ندارم باهاش حال کنم.
۵-مامان میگه تو همیشه وقتی میایی ایران که برنامه ی خودت جور باشه!بهش میگم خب مگه کی ها باید بیام؟باید وقتی بیام که برنامه ی خودم جور باشه دیگه!!!
۶-وقتی میخوام با تمام قوا از "حال" لذت ببرم و حسابی به خودم خوش بگذرونم معمولن گه میزنم!چون نمیدونم که باید از کجا و چجوری شروع کنم و این میشه که همه چی به هم میریزه و گند میخوره بهش میره.

۱۳۸۸/۰۹/۲۴

خوب نیستم.
هربار یادم میاد که تو چه وضعی بودی و چه غلطی داشتی میکردی و یادم میاد که من ابله چطور نیم ساعت قبلش داشتم نازت رو میکشیدم از تو و از خریت خودم حالم به هم میخوره....
انگار ما مردیم, فقط نمیتونیم یا شاید هم نمیتونم! قبولش کنم.
حالم به هم میخوره هربار که یادم میاد....
از تصور خوردن دستت به دستم حتی چندشم میشه.
.
.
.
همیشه میدونستم خیلی معطلی سر خودت منتهی نه تا این حد!
خوب نیستم.
....

۱۳۸۸/۰۹/۲۳

فستیوال فیلم دبی

فستیوال فیلم دبی از 9 دسامبر شروع شد.شنبه در راستای خود خفه کنی با برو بچز رفتیم سینما.البته آقای شوهر هم آمد که خدای نکرده آب در دلم تکان نخورد!اولین فیلمی که دیدیم "حیران" بود.فیلمی از شالیزه عارف پور که مدتی دستیار "رخشان بنی اعتماد " بوده.فیلم قشنگی بود منتهی به نظر من خیلی از روی همه چیز زود گذشته بود.بعد از فیلم با "باران کوثری" و خانم کارگردان صحبت کردم.چقدر مهربان و گرم و دوست داشتنی بودند.از فیلم خوشم اومد.
سانس بعد فیلم جنجالی "زنان بدون مردان" بود.فیلیم بی نطیر از شیرین نشاط.چقدر این زن عزیز و دل انگیز بود و چقدر فیلم محشر.توصیه میکنم حتمن ببینیدش.
فیلم شوم اون روز "تهران بدون مجوز " بود.راستش خیلی باهاش حال نکردم و چون خیلی هم خسته بودم نیم ساعت مونده بود تموم بشه سالن رو ترک کردم.در کل خوب بود.حالا ببینم دیگه چه فیلم هایی رو میبینم که بیام بگم!

۱۳۸۸/۰۹/۱۰

Old Dogs

ديشب رفتيم سينما.
با اينكه خسته و كوفته از سركار اومده بودم و با اينكه شب قبل هم تا ديروقت كنسرت گوگوش بوديم(به لطف رييس محترمم) ،با تمام اين اوصاف تصميم گرفتيم بريم سينما.
از اونجايي كه زيبا هم حوصله اش سر رفته بود اونم با ما اومد.زيبا و من رفتيم فيلم "سگ هاي پير" كه يه كمدي محشر بود و آقاي شوهر و پسرجان رفتند"سياره پنجاه و يكم" و بعد از اونهم 2012.
من و زيبا هم وقتي فيلممون تموم شد توي فستيوال سيتي چرخ زديم و شام خورديم و بعد اونها هم اومدن و همه رفتيم خونه.

اگه دلتون يه فيلم كركر خنده ميخواد كه از شدت خنده جيغ بزنيد حتمن بريد و فيلم "سگ هاي پير " رو ببينيد.
اما فيلم جداي از اينكه كمدي بود به نكته جالبي اشاره ميكرد و اونم اينكه تو زندگي هاي امروزي مخصوصن براي آدم هاي حرفه اي ديگه وقت و جايي براي بچه و بچه دار شدن نيست.

http://www.imdb.com/title/tt0976238/

http://www.imdb.com/title/tt0762125/

http://www.imdb.com/title/tt1190080/

لينك بالا هم متعلق به فيلم مذكور و فيلم هاييه كه پسر و همسر ديدن و به شما كمك مكنه كه اطلاعات تكميلي پيدا كنيد.

۱۳۸۸/۰۸/۲۰

شنبه رفتيم سينما.
فيلم مستندي كه از پشت صحنه ي آخرين كنسرت ،اجرا نشده ي مايكل جكسون گرفته شده بود.
اسم فيلم هست:This is it!
واقعن محشر بود.خيلي لذت بردم.
واقعن حيف شد كه اين انسان با تموم مختصات شخصيتي و وجوديش از اين كره ي خاكي رفت.
اميدوارم كه خداوند هرجايي كه هست برايش زندگي خوبي مهيا كنه.
كار جديد خيلي خيلي خيلي سخت و شلوغه،اونقدر كه ديروز ميخواستم از اينجا فرار كنم!خدايي اگه ماشين داشتم حتمن در ميرفتم :)
اميدوارم كه بتونم و از پسش بريام و سوار بركار بشم تا هم از خوذم احساس رضايت بيشتري كنم و هم برايم راحت تر بگذره.آمين

۱۳۸۸/۰۸/۱۶

وسيع باش و كمي تلخ و جدي و برو تو دل ملت تا كمتر جرات كنند بيان طرفت و بهت كرم بريزن و الا كه فقط خدا بايد به دادت برسه.

۱۳۸۸/۰۷/۲۰

Soul Pain

I'm sad,better discribe is I'm upset.
My soul is raining.I feel sadness in all my heart,although today was a good day but I had hard time from mornin.

All of today was tenss & fight + shit news!
بر باعث و بانيش لعنت...
هنوز منتظر اون نامه ی نکبتی هستم. :((
الهی تموم سیستم اداری تنبل و بی خاصیت و آشغالی ایران درد و مرض بگیرن.
الهی اون کسی که این نامه ی من دستشه و تنبل بازی درمیاره و اینجوری اذیت میکنه جز جیگر بزنه،الهی درد بی درمون بگیره الهی اینقدر که من رو حرص دادن و اذیت کردن هزار برابرش حرص بخورن و اذیت بشن و مجددن "الهی کوفت بگیرن.
اونقدر حرص دارم و عصبانی ام که هیچ حدی براش نمیشه متصور شد.

۱۳۸۸/۰۷/۱۶

یک روز سخت

امروز از اون روزهایی بود که هی میدویی و بازم کارهات تموم نمیشه.
امروز یکی از روزهای سخت خدا بود.
دیشب که تا ساعت ۲ بیدار بودیم و صبح ساعت ۶ مراسم بچه مدرسه فرستادن به راه بود.بعد هم که جناب پسر از سرویس معظم شون جاموند و بردنش افتاد گردن باباش.

از اونور از صبح چند جا باید سرمیزدیم که زدیم و نتیجه اینکه الان خسته و کوفته و هلاکیم.
روز شلوغ و تاحدودی بی ثمری بود.
خدایا خواهش میکنم کمک کن که کارهایم روی غلتک بیوفته.
اگه بگم غلط کردم کمکم میکنی؟ آخه چیکار کنم دیگه؟کمک کن اینهمه به در بسته نخورم...

۱۳۸۸/۰۷/۱۴

نامه -کار اداری


یه نامه توی یکی از اداره جات دولتی ایران در شهر تهران تو خیابون توپ خونه روی یه میز،یا توی یه فایل یا حتی توی یه پوشه داره باد میخوره و تو روزها و هفته ها و چند ماه هست که منتظری که به دستت برسه...
یه نامه که تو به خاطر صادر شدنش خودت و فک و فامیل ات رو چندین روزه که به آب و آتیش زدی و قرار بود که مثلا ۲ ماه قبل به دستت برسه ،منتهی هنوز نرسیده،توی یکی از اداره جات دولتی ایران در شهر تهران تو خیابون توپ خونه روی یه میز،یا توی یه فایل یا حتی توی یه پوشه داره باد میخوره...
یه نامه که فقط برای پیگیری اش ! یک ماه تمومه داری "هرروز" به انواع و اقسام اداره جات دولتی از خاج از ایران ،زنگ میزنی و خواهش تمنا میکنی و شدیدن بهش نیاز داری، هنوز به دستت نرسیده بلکه توی یکی از اداره جات دولتی ایران در شهر تهران تو خیابون توپ خونه روی یه میز،یا توی یه فایل یا حتی توی یه پوشه داره باد میخوره...
و تو یه ورق مهم از زندگی ات به خاطر اون نامه ورق نمیتونه بخوره...
کل وجودم خشمه.
کل وجودم بغضه و با خودم فکر میکنم که خدایا لااقل تو کمک کن.
خسته ام.
از این سیستم به گل نشسته و آدمهای کپک زده ی نفهم خسته ام.
حال بهم میخوره از آدمی که "میفهمه" در آتشم و به جای اینکه آب بریزه ب آتش درونم "نفت" میپاشه به سرتاپای روحم.
خدایا،نه کاری ازم برمیاد و نه دستم به جایی میرسه.خودت کارم رو درست کن.خدایا...من تنها راهی که میشناسم کمک خواستن از توئه...کمکم کن...
آمین

برام دعا کنید....

۱۳۸۸/۰۶/۳۱

مرتب تر


یه وقتهایی مثل همین چند وقت قبل که بلاگفا حسابی ماشالله خل و چل شده بود و اصلا هیچ وبلاگی رو باز نمیکرد به خودم فحش میدم که اصلا چرا از اولش تو بلاگفا نوشتم و نوشته هام رو گذاشتم.
بعد که خوب فکر میکنم میبینم خداییش اون روزهایی که هر روز و مرتب مینوشتم اوضاعم هم مرتب تر و بهتر بود تا حالا که اوضاعم بدجوری ش ِرتی-پِ رتیه.

من شخصیتن آدمی هستم که وقتی کارهام اونقدر زیاد باشه که ندونم از کجا باید شروع کنم اصلا به خودم زحمت تکون خوردن نمیدم و اونقدر می ایستم و می ایستم تا دقیقه ی ۹۰ ! حالا واسه چی می ایستم؟
واسه ی اینکه شاید یه فرجی بشه و یه چند تا از کارها خود به خود حل بشه که غالبن هم هیچ اتفاقی نمی افته و آخر سر خودم مجبورم همه کار رو در وقت کمتر و با استرس بیشتر انجام بدم.
خب حتمن میفرمایید "دندت نرم"،منتهی لطف کرده و به این موضوع توجه کنید که آدمهای مختلف در شرایط متفاوت اعمال مختلفی از خودشون بروز میدن.

۱۳۸۸/۰۶/۲۴

از روی کلافگی

کلافه ام.
زندگی ه چشمم شده عینهو یه آبکش که هرچی سوراخ ازش میگیری بازم سوراخه!
آی جر ام میگیره از اینکه از اینه این وبلاگ فیلتر شده که بیا و ببین.به همه جام زور میاد.
یه وبلاگ روزنوشت فیلتر بشه خیلی زور داره.
آخه بابا لامصب مگه اینجا رو اصلا کی میخوند؟ که برداشتید فیلترش کردید
پسره بزرگ شده و هرچی بهش میگی یه گوشش در و یه گوشش دروازه است.
آی گاهی وقتها (مثل همین امشب!!) کفری ام میکنه که حفظ خونسردی خودم مساویه با خون خوردن!!! عد هم خب این حرص ها از یه گوشه ای میزنه بیرون دیگه :(
اه!
تف!
حالم بده.
از ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه دارم خوم رو میکشم که "بچه برو بخواب" مگه میره!!!

۱۳۸۸/۰۶/۱۹

شبهای قدر

روز 18 ماه رمضون بالاخره بعد از کلی من بمیرم-تو بمیری گفتن با خودم تونستم یه افطاری کوچولو و جمع و جور درست کنم و یحیی کوچولو و خانواده رو دعوت کنم.بعد از افطار و دیدن سریالهای محبوب "سام-سون" و "آنا ی با کلاس" و صد البته نماز خوندن آقای همسر و آقای میهمان در مسجد محله، شام خوردیم و کمی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم برویم برای "احیای قدر" در مسجد "الطوار".

آقای همسر خوابید منتهی من ترجیح دادم دعای "جوشن کبیر" رو بخونم و بعدش هم دوش گرفتم که چرت نزنم و رفتیم مسجد.
خدا قبول کنه تا 3.5 صبح مسجد بودیم و به نماز خواندن به جماعت (که خیلی هم خوب بود) بعد هم رفتیم نانوایی و "نان و لبنه" +" گوشت و جبنه" گرفتیم و رفتیم با زیبا اینها خونه ی اونها و سحر رو خوردیم و نماز رو خوندیم و برگشتیم خونه و خوابیدیم.
خدا رو شکر روزه ی دیروز رو هم تو نستم بگیرم.خیلی خوب بود.خیلی خوشحالم.
انشالله امروز و فردا رو هم بتونم به راحتی بگیرم.

خدایا در این شبهای قدر اول از همه "سلامتی" برای تمام شال آینده به همه ی خانواده و عزیزان و دوستانمون عظا کن.
آمین

۱۳۸۸/۰۶/۱۵

یکشنبه

این سرماخوردگی بدجوری کنه شده بهم.
هرچی هم دارو میخورم انگار نه انگار.همچنان سرم درد میکنه و فخ فخ میکنم و احساس بادکردگی مفرط در سر و گوشم دارم.
امروز داشتم با خودم فکر میکردم که من به چه دین و آیینی اعتقاد دارم.نتیجه معلوم بود.من به دین و آیین خودم ایمان دارم.آیین "مامان نازنینی"!
اصول دین من :
1-"می بخور-منبر بسوزون-مردم آزاری نکن"
2-اگر کسی کار بدی در حقت کرد و آژارت داد برای راحتی خودت اون شخص رو ببخش منتهی کارش رو فراموش نکن تا دوباره اون آدم همون بلا رو سرت نیاره که نتیجه این بشه که سرخورده بشی و احساس حماقت کنی و اونم فکر کنه خیلی زرنگه !
3-"به روز نیک کسان گفت تا تو غم مخوری....بسا کسا که به روز تو آرزو مندند"=>حسرت نخور و همیشه شاکر باش چون خیلی ها آرزوی این رو دارن که جای تو باشن.

باقی اصول دین الان یادم نمیاد.اگه یادم اومد اضافه میکنم خدمتتون که اگه خواستید به دین "مامان نازنین" مشرف بشید :)

۱۳۸۸/۰۶/۰۷

آخر هفته ی بدی نبود منتهی خوب هم نبود.
خسته ام.
از مریضی و بیحالی و کسلی و بیجونی خسته ام.
روزها میان و میرن و من انگار گیج و گنگم.
تابستون امسال یکی از تابستونهای سخت بود.
از روزهای اول تیر و خشک شدنها و اشک و آه و دلشوره هامون پای تموم شبکه های خبری بگیر تا روزهای مریضی و درد و عمل و تنهایی و سرم زدنها و.....
حالا هم که بخیه های عمل آپاندیسم عفونی شده.
خسته ام.
خدایا مددی....

۱۳۸۸/۰۶/۰۵

حرف و حدیث

من هنوز درست و حسابی نمیتونم با این ویلاگ کار کنم.
البته هنوز درست و حسابی اصلا نتونستم بشینم پایش که بتونم باهاش کار هم بکنم!
اول از همه اینکه به شدت "فیس بوک " باز شده ام رفته ام پی کارم!
دوم از همه اینکه از اونجایی که هنوز با اون ویلاگ هم سر و سری دارم شده ام عین آدمهای "یه بوم و دو هوائه".
سوم از همه هم اینکه در ابتدا قصد داشتم که آرشیو وبلاگ اونوری رو به این وبلاگ منتقل کنم منتهی دیدم کار بسیار سخت و طاقت فرسایی هستش و خب توی این روز و روزگار هم که نه جون به تن و ونه ذوق به دل مونده (از بعد 22 ننگین) حس و حالی برای کارهای طاقت فرسا ندارم.
ماه رمضون هم که اومده و اینجا هم همه چی نصفه روز شده و ملت روزها میرن تو خونه ها و شبها هم در حال عیش و عشرتند.توی ایران که ساعت 8 شب تازه افطار میشه.مردم بدبخت چی میخوردند که تازه بخوان اینهمه هم گشنگی بخورن!!

دیروز با دستور یه آشپز باشی از فیس بوک "حلوا" پختم.برای بار اول خوب شده بود منتهی بار دیگه حتمن آرد گندم میگیرم.
پریروز با این آبمیوه گیری دستی ها برای جناب شوهر آب پرتقال گرفتم.هنوز که هنوزه ناحیه ی شست و زیرش درد میکنه :(
امروز هم با اینکه روزه نیستم منتهی دوستم دعوتم کرده برم خونه اش افطاری.میگه روزه نمیتونی بگیری خب نگیر؛دعا که میتونی بکنی!! خب بیا دعا کنیم .
امروز تو فیس بوک یه عکس از یکی از کشته شده ها دیدم که دل و روده ام رو بهم زد :( خدا از خون نمیگذره.میدونم

۱۳۸۸/۰۵/۲۷

امروز میلاد با سعادت اینجانب میباشد.
آرزو میکنم که در این سالی که در پیش رو دارم به کمک خدای تبارک و تعالی بتوانم:
1-مخلوق بهتر و سرفراز کننده تری برای خالق ام باشم
2-همسر و همراه آرام تر و مطمئن تری برای شوهرم باشم
3-مادر بهتر و مهربان تری برای پسر کوچکم باشم
4-فرزند بهتر و مهربانتر و دلسوز تری برای والدینم باشم
5-خواهر خوب تری برای خواهرانم باشم
6-دوست بهتر و قابل اتکا تری برای دوستانم باشم
و از همه ی اینها مهم تر "نازنین" بسیار بهتر و موفق تری برای خودم باشم.
تولدم خیلی خیلی مبارک باشه.
با تشکر بینهایت از خدای مهربان که به من اجازه داده که تمام این روزها و سالها رو در کره ی زمین به سر ببرم.
آرزوی دارم که با توفیق الهی بتوانم هر روز بهتر از دیروز زندگی کنم

کلامی با خدا:
خدای مهربانم تولد خودم رو به خودم و به تو تبریک میگم.ازت خیلی خیلی ممنونم بابت تموم چیزهایی که بهم دادی و تموم چیزهایی که ازم دور کردی.
از شما خواهش میکنم که باز هم همه جوره هوای من رو داشته باشی چون واقعن خودت میدونی که من توی این دنیا جز خودت هیچ هیچ پشت و پناهی ندارم.
قربان تو:نازنین

۱۳۸۸/۰۵/۲۶

تولدانه

تولد پسری جونم ۲۱ مرداد بود.
برایش یه تولد جمع و جور گرفتم.فقط بچه ها و مامان ها.
کیک برایش از آفرینا گرفتم و همه از مزه ی کیک اش کلی تعریف کردن.
غذا هم که خودم پختم.لوبیاپلو با ماکارونی و زرشک پلو و مرغ.کم پختم منتهی متنوع پختم.
فردا هم که تولد خودمه :) مبارکه انشالله :)

۱۳۸۸/۰۵/۱۷

آپاندیس


نمیدونم چند روزه از آخرین نوشته ام اینجا میگذره منتهی توی این مئت خیلی اتفاقات زیادی برام افتاد.
مامان و خواهرهام از تهران اومدند که مهمون ما باشند و اونوقت همونروز بعد از یه مدت طولانی آپاندیس من به شدت درد گرفت و راهی بیمارستانم کرد.
بعد کار به جایی رسید که فرداش مجبور شدم آپاندیسم رو در بیارم و از اونجایی که اوضاع هموگلوبین و آهن خونم بسیار بی ریخت میبود 6 عدد سرم آهن هم بهم وصل کردند.
از اونجایی که بیمه نبودم هزینه ی تموم این کارها چیزی نزدیک به فلک زد.
مامان اینها رفتند.
من بهتر شدم و این وسط چیزی که توجه ام رو خیلی جلب کرد محو شدن چند تا از دوستان بود.
به عبارتی در سکوت و خاموشی چند نفر از دوستانم از لیست دوستی بیرون رفتن.هرجا هستند خوب باشند.
راستی بالاخره امروز یه وبلاگ جدید زدم.
آدرس اش رو وقتی بیشتر من و اون وبلاگ با هم دوست شدیم بهتون میدم.
خوب باشید.

۱۳۸۸/۰۵/۰۴


هی میخوام یه وبلاگ دیگه باز کنم و خودم و احیانن اون بقیه ای که خواننده ی اینجا بودن رو از این وضع نجات بدم منتهی دست و دلم نمیره که نمیره.
کلن یه جورایی کرخ شدم.
خشکم و بی حال.
به عبارتی بی حالم و بی جون.
کاش از روز اول گول نمیخوردم و وبلاگ توی "بلاگفا" درست نمیکردم که حالا ....
به قول سهراب "رحمه الله علیه" :"هنوز در سفرم..."
خدایا باز قربون شکل ماهت برم من که توی این همه نسبیت تو مثل یه ستون قرص و محکم ایستادی و هیچی تکونت نمیده.خیلی مخلصتیم آق خدا

۱۳۸۸/۰۴/۰۴

رحمی کن خدایا


انگار سالهاست اینجا ننوشتم.
۱۱ ماه May رفتم ایران.خیلی سال بود که بهار "تهران" رو ندیده بودم.همه چی عالی بود.
دونه دونه ی برگهای درخت ها انگار عاشق بودن.
"کرمان" هم رفتیم.
اونهم عالی بود.
زمین مست و آسمون مست بود.دشت پر از گل و آسمون دمی بارونی و دمی آفتابی بود.
همه چی محشر بود.
توی همون روزها کشف کردم که وبلاگم رو تو ایرون نمیشه دید.
دلم شکست.آخه مگه توی این روزمره نویسی چیه که دوستام نباید بخوننش؟این شد که دست و دلم به نوشتن کمتر رفت.
بعد یهو آسمون زادگاه من سیاه شد.
همه چی ابری شد.
دل ما هم گرفت.
الان روزهاست که دلهای ما آشوبه.دستمون بالا به سمت آسمون به جهت دعا و دلمون مثل سیر و سرکه به جوش و چشممون همواره تر.
خدایا رحمی کن.
خواهش میکنم....

۱۳۸۸/۰۲/۰۶

تخلیه ی ذهن


خبری نیست و ملالی هم نیست.
در بی خبری بسی پتانسیل خوش خبری نهفته است.
سایت فیس بوک را در این روزها زیاد سر میزنم.
"مادری" از آن کلمه هاییست که خیلی سنگین است.گاهی سنگینی اش بر شانه های خسته ام بسیار فشار می آورد.
هوا بسیار گرم دارد میشود.
پسرک این هفته همه اش امتحان دارد.
"رسوم السکن" بدجوری به ته تهانمان فشار می آورد.
همسرجان "متمرکز" نیست.
من با واژه ی تمرکز بیگانه ام.
و تو! تو این وسط چی میگی!!

۱۳۸۸/۰۱/۲۳


دلایل ننوشتن در این همه مدت رو میشه به شرح زیر اعلام کرد:
۱-تعطیلی یک هفته ای مدرسه ی جناب پسر و مشغول بودن بنده با ایشون.
۲-فعال بودن بسیار زیاد بنده در وبسایت معظم "فیس بوک" و تماشای عکس های دوستانم بعد از خدا سال!!
۳-عدم دسترسی به اینترنت.
۴-حال نداشتن به جهت نوشتن :)
کارهایی که این چند مدت انجام دادم:
۱- تهیه ی یک شیشه "سکنجبین" مشتی برای خوردن "کاهو و سکنجبین".
۲-پختن "عدس پلو"-"لوبیا پلو" و خورشت بادمجون.
۳-خوندن ۲۰ صفحه از کتاب "آینده ی خود را بسازید" اثر برایان تریسی
۴-دیدن فیلم های "Cake " و Changeling
خوش باشید

۱۳۸۸/۰۱/۱۵

13 بدرانه


۱۳ رو در پارک زعبیل به در کردیم!
همراه چندتایی از دوستان از ساعت ۶ عصر به بعد جمع شدیم توی پارک زعبیل.مراسم با تخمه خوردن (از نوع آفتابگردون سیاه) و آجیل شکوندن شروع شد.بعد هم چایی که به لطف آبجوش مشتی ای که دوست عزیزم زحمت کشیده بود و آورده بود و بسیار داغ بود دهن بنده دقیقن از نقطه ای که دندونهام در لثه ام تموم میشه سوخت تا خود حلق ام!! و خب دیگه هیچی از مزه ی شیرینی دانمارکی های تازه از تهران رسیده نفهمیدم :(
از اونجایی که موقعیت مکانی جایی که اطارق کرده بودیم بسیار عالی بود و دقیقن چسبیده بود به زمین بازی بچه ها،بچه ها هم بسیار کیف کردند.
مراسم با کباب کردن بلال و بعدش گوشت و مرغ ادامه پیدا کرد و البته در این میان یک سینی طالبی محشر هم رسید که بسیار با عطر و طعمش حال کردیم و از اونجایی که در ولایت ما سکنجبین پیدا نمیشه و هیشکی هم بلد نبود سکنجبین درست کنه کاهو های عزیزمون رو با "عسل" خوردیم :)
در آخر هم میوه و سیب زمینی زغالی (هم سیب زمینی معمولی و هم سیب زمینی شیرین) سرو شد و بعد ساعت ۱۱ با صدای متصدی پارک که به هشتصد زبون زنده ی دنیا التماس میکرد که پارک رو ترک کنیم ،از پارک رفتیم.
.........................................................................................................................................................................
جمعه روز رخوت آلودی بود.
البته شستن اونهمه سیخ و توری کباب هم خودش اونقدر نفس گیر بود که دیگه به کار دیگه نرسیم و البته مشغول بودن آقای همسر به تهیه و تدارک کلی کاغذ برای کارش،موجبات تک موندن بنده و پسری رو فراهم کرد و خب ما هم تا تونستیم فیلم دیدیم!
صبح که چشم باز کردم تلویزوین داشت فیلم Diary of a Mad Black Woman رو نشون میداد که نشستم و دیدم و کمی حرص خوردم و کمی خندیدم و خلاصه جالب بود.
بعد بچه مون فیلم Dinosour رو دید.
بعدش من فیلم Tuck Everlasting رو دیدم که فیلم قشنگی بود.
بعدش فیلم Lemony Snicket's A Series of Unfortunate Events رو دیدیم که اونهم فیلم جالبی بود.البته بیشتر جزو فیلم های کودکان و نوجوانان بود منتهی فیلمخوبی بود.
بعد هم میخواستم فیلم Cake رو ببینم که از بس سانسور شده بود همسرجان شاک زد و نذاشت و هی زد بی.بی.سی فارسی و تپش!
آخر سر هم فیلم Hilary and Jacki رو دیدم که این هم به نظرم فیلم خوبی بود.
خلاصه اینکه همه ی جمعه موندیم تو خونه و چشم دوختیم به صفحه ی جادو!
از خدای بزرگ میخوام که امسال رو سالی پر از خیر و برکت برای همه قرار بده.

۱۳۸۸/۰۱/۰۵

عیدت مبارک-سال نو باشه مبارکت


به لطف خدا یه چند روزی هست که توی شهر صحرایی ما بارون میباره.
این بارون غیر از اینکه هوا رو خیلی لطیف و ناز میکنه بسیار بسیار مناسب حال منه.
در فیلم X Men II یه دختری هست که مثلا پیتزافروشه منتهی در واقع یه شاهزاده خانم فضاییه و هروقت دلش میگیره و گریه میکنه از آسمون هم بارون میباره،این ایده ی نویشنده ی فیلمنامه به نظرم بسیار ایده ی قشنگی بوده.مخصوصن این روزها که من نمیدونم من بیشتر میبارم یا آسمون.
از بین آهنگ های عید مبارکی این آهنگ رو خیلی دوست دارم.
البته دلیل اش هم خیلی واضحه چون در شروعش میگه :"عیدت مبارک نازنین"
و از اونجایی که هزار الله اکبر من عید داشتم به چه سبزی! (سبز مایل به قهوه ای انی!!! ) از این تبریک عید خوشم میاد.
امروز داشتم فکر میکردم که شاید بهتر باشه اول سال نو رو قرار دادی برای خودم بذارم روز اول آوریل.یا شایدم 13 به در.
فکر میکنم مجبورم این روزهای گه زده شده ی شال جدید رو بذارم توی پوشه ی سال قبل و ببندمش،به هر حال از صمیم قلب آؤزو میکنم که 359 روز باقی مونده ی این سال خوب باشه.

۱۳۸۸/۰۱/۰۳

باراک جتن


میتونم تا آخر دنیا بشینم پای مونیتور و پیام نوروزی "باراک" جان جان رو ببینم و غش و ضعف کنم و هربار که به تهش میرسه و اونجوری قند و عسل میگه:"عید شوما مبارک" جیغ بزنم و قربون صدقه اش برم.
ای "باراک" جان جان،آنقدر میدوستمت که خیلی!

۱۳۸۸/۰۱/۰۲

سال نو


سال نو همگی مبارک.
امسال برخلاف پارسال، که لحظه ی سال تحویل توی هواپیما و برفراز ابرها بودیم،برای سال تحویل خونه بودیم.
با وجودی که از ۵ شنبه صبح به قدری مریض بودم و دل درد داشتم که مثل کمون کمرم خم مونده بود،منتهی تمام تلاشم رو کردم و یه هفت سین خوشگل چیدم.
تخم مرغ هاش رو پسری در دقیقه ی ۹۰ رنگ کرد.
از اونجایی که در تموم شهر فقط سبزه ی "گندم" میفروختن در نتیجه من هم سر سفره ی هفت سین سبزه نذاشتم و جایش سبزی خوردن گذاشتم.(چون معتقدم که سبزه ای که دونه اش گندم باشه اومد-نیومد داره)
یه سنبل خوش رنگ و بو هم از قنادی آبشار گرفتم با شیرینی های نخودچی که عاشقشونم با برگه ی هلو (این رقم آخری رو فقط برای دل خودم گرفتم) و البته یه سمنو هم خریدم که همه اش رو همون موقع خوردم (و سمنوی تزیینی که از قنادی آفرینا گرفته بودم رو گذاشتم سر سفره).
بقیه ی سین ها رو هم از قنادی آفرینا گرفتم و با توجه به تزییناتی که در سایر جاها دیدم به نظرم کارهای آفرینا خیلی خیلی شیک تر بود.
سال نو رو هم با شبکه ی "بی بی سی" فارسی تحویل کردیم.(البته بعد از سال نو به علت اون رقص لخت و پتیانه ی اون آقاهه ی بوشهریه همسرجان گفت اه اه و کانال رو عوش کرد!)
پیام تبریک عزیز دلم (باراک جان جان) رو هم اول از تپش و شب از بی بی سی مجددن دیدم.هزار هزار دوستش داشتم.
روز اول عید هم آقا یحیی، دوماه و بیست روزه با خانواده اومدن عید دیدنی مون .
دیشب هم همسرجان رفت سفر و ما موندیم.
توی فرودگاه بهش میگم :خیلی بدی که اول سال نویی ما رو تنها میذاری
که پسرجونم میگه:مامان غصه نخور.تو تنها نیستی.من میمونم با تو.بابا تنها میره (هزار ماشالله)
دیشب هم نصفه شب پسرکم تشنه شده بود و بیدارم کرد که بهش آب بدم.
توی آشپزخونه بعد از اینکه آب رو خورد برگشت بهم گفت:مامان ببخشید که بیدارت کردم.خیلی ممنون که بهم آب دادی.(خدا حفظت کنه عزیز دلم)
انشالله که سال جدید پر از خیر و خوشی و برکت باشه برای همه ی همه ی همه.

۱۳۸۷/۱۲/۲۹

سال 1387

امروز آخرین روز سال ۱۳۸۷ شمسی هستش و خب طبیعتن این هم میشه آخرین پستی که من در این سال میتونم بنویسم.

سال ۸۷ هم مثل بقیه ی سالهایی که اومدن و رفتن،اومد و رفت.

با تموم بدی ها و خوبی هایش.
با تموم کمی ها و زیادی هایش.
با تموم روزهای پر از خنده و قهقهه اش یا تموم شبهای پر از درد و گریه اش.
با تموم اوقاتی که همه چی جور بود و فقط روی مود نبودیم ،یا تموم لحظاتی که هیچی جور نبود ولی دلمون به وجود خدا قرص بود...
با تمام چیزهایی که ازمون گرفت و تموم چیزهایی که بهمون داد...
با تموم بدبیاریهایی که دچارشون شدیم ،و یا تموم خوش شانسی هایی که غیرمنتظره برامون رخ دادند..
با تموم سفرهای اجباری و دردناکی که برامون پیش اومد،یا تموم سفرهای تفریحی و لذت بخشی که رفتیم...
با تموم دوستهایی که از توی سال ۸۷ گذاشتیم و ازشون گذشتیم ،یا تموم دوستهای جدیدی که در این سال باهاشون آشنا شدیم...
با تموم درسهایی که یاد نگرفتیم،و البته درسهایی که یاد گرفتیم...
با تموم بداخلاقی هایی که کردیم (و دیدیم) ،یا تموم خوش خلقی ها و مهربونی هایی که یا شامل حالمون شد یا نصیب دیگران کردیم...
با تموم آرزوهایی که توی این سال به دلمون موند،و تموم آرزوهایی که به لطف خدا برآورده شدند...
عید سال ۸۷ تا زنده ام یاد آور یکی از قشنگ ترین سفرهای زندگی ام هست.هرچند که گم شده ی سالهای دورمون رو نیافتم،اما سفر شیرینی بود.خدا رو شکر که نصیبمون شد...
تابستان سال ۸۷ همیشه و همیشه یاد آور دوستای خوب و مهربون و خونگرمی هست که باهاشون آشنا شدیم و همینطور یک هفته ی به یاد ماندنی در کنار این دوست ها.
پاییز سال ۸۷ یاد آور کار بی وقفه و تلاش همراه با شوق من در شرکت دوست داشتنی ای که مشغول بودم،بعلاوه ی آشنا شدنم با انسانهای خوب و مهربان و لایقی که به خاطر رکود اقتصادی در وضعیت خیلی اسفباری مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم...
و زمستان سال ۸۷....سرد و سیاه...غمبار و ماتم زا....این فصل از این سال تا زنده ام یاد آور مادربزرگم هست که سفر کرد.امید دارم که روحش شاد و جایش خوش باشد،بعلاوه ی اینکه خودم هم به شدت دچار همه رقم مشکلات سلامتی در اغلب ارگانهای بدنم شدم.از قلب و معده بگیر تا ....آخرینش هم که حمله ی قلبی مامان بود که شکر خدا به خیر گذشت...
امیدوارم که سال جدید سالی سرشار از "خیر و برکت-سلامتی و نعمت-شادی و آرامش-صلح و امنیت-لذت و سعادت" باشه.
آرزو میکنم که در سال جدید "تن هاتون سالم-دل هاتون آرام-فکر هاتون آزاد-خوابتون راحت-بچه هاتون اهل و سر به راه و درسخوان-دلتون شاد-لبتون خندون -جیبتون پر پول و کامتان کامروا" باشه.
آرزو میکنم دلهاتون مالامال از عشق باشه و عزیزانتون هرکجای این دنیا که هستند همیشه سالم و خوش و سلامت باشند.
آرزو میکنم کانون خانواده هاتون همیشه گرم باشه و دلهاتون برای هم بتپه و قلبهاتون با هم مهربان باشه.
امیدوارم سایه ی پدر و مادرهای همه سالهای سال برسرشون باشه و خداوند پدر و مادر من رو هم که چراغ قلب من هستند برایم سلامت نگهداره.
خدایا،در این سال پیش رو از اعماق وجودم،از ته قلبم،ازت تقاضا میکنم که آبرو و عزت، نصیب ایران و ایرانی کنی.
خدایا بابت هر نفسی که دادی و میدی ممنونتیم.
سال نو مبارک
سال ۸۷

۱۳۸۷/۱۲/۲۶

چهارشنبه سوری

۱-مامان افتاده بیمارستان.خدایا سلامتش بدار...
۲-خدایا بهترین رو برای همه رقم بزن.
۳-خدایا به همه کمک کن که بچه های خوبی تربیت کنند به ما هم کمک کن که پسرکمون رو به بهترین شیوه ای که میتونیم بزرگ کنیم و به بهترین جایی که میتونیم برسونیم.
۴-فردا چهارشنبه سوری هستش.انشاالله که به همه خوش بگذره و زردی ها رو بریزند و سرخی ها رو بردارند...
۵-خدایا بابت همه چی ممنون.به داده و نداده ات شکر.

۱۳۸۷/۱۲/۲۱

9 روز مانده به نوروز

دیشب سوپ رویخت روی "شبه فرش" وسط خونمون!
از اونجایی که ریش ریشی و پشمالوئه هیچ رقمه نمیشد تمییزش کنیم،در نتیجه با کمک همدیگه برداشتیم و بردیمش توی حمام یک وجبی مون و شستیمش و بعد با روشی شبیه تردستی آویختیمش تا خشک بشه.
در تموم طول این اتفاقات پسرجان خونه نبود و در منزل همسایه به جهت بازی حضور داشت.
وقتی برگشت خونه سراغ فرش رو گرفت.
منم کرمم گرفت که سر به سرش بذارم.
اولش گفتم که داریم اسباب کشی میکنیمو از این خونه میریم،که اون هم کلی استقبال کرد و ذوق نمود!
بعد گفتم که داریم خونه تکونی میکنیم چون قراره نوروز بیاد.
پسرجان هم بلافاصله پرسید:"چند روز میمونه؟" !

۱۳۸۷/۱۲/۱۷

بی ربط ها

۴-وقتی دارم رانندگی میکنم و نمیتونم "بوق" بزنم،احساس میکنم که دارن خفه ام میکنن.
۵-وقتی دارم رانندگی میکنم و صدای ضبط رو روی آخرین درجه اش میذارم،احساس میکنم که اون خواننده ی بیچاره داره به جای من داد میکشه.مثلا وقتی "ابی" عربده میکشه و میخونه :"به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست" فکر میکنم که دارم برای تموم از دست رفته هام نامه مینویسم...
۶-توی شخصیت های کتاب "کافه پیانو" یه بابایی هست که اسمش "همایون" ه و همه اش هم اضطراب داره،و ریشه ی اضطرابش رو هم میشناسه.وقتی خوندمش تازه فهمیدم که من هم مث اونم،سرشار از اضطرابم منتهی بدبختی اینه که نمیدونم ریشه ی این کوفت کجاست....
۷-هی که فکر میکنم یادم میاد که دستهام یخ بود.هوا یخ بود.نوک دماغم یخ زده بود.همه چی یخ بود.یخ یخ یخ...
پ.ن:
اون روزی داشتم فکر میکردم به خودم.دیدم که من بینوا از وقتی یادم میاد دارم از یکی مراقبت میکنم خیر سرم!
اول که آبجی وسطی بود.
بعد هم آبجی کوچیکه به وسطی اضافه شد.
بعد هم که دوران دماغ گندگی نوجوونی بود و باید از خودم در برابر "گرگ" های جامعه مراقبت میکردم.
تا اومدم ببینم زندگی چه رنگیه هم جناب پسر افتاد پایین.(شایدم رفت بالا!)
ای زرشک!!!!

۱۳۸۷/۱۲/۱۲

خدا

خدایا،قربون عظمتت.
موقعی که داشتی این بچه ی من رو خلق میکردی میشه بگی حواست کجا بود که اینهمه دُرّ و گهر تو وجودش نشوندی و از هیچ زرت و زورتی بی نصیب نذاشتیش؟
معلوم هست حواست کجا بوده که پاهایش اینجوری صاف ِصاف در اومده و ریه هایش اینهمه حساس و همواره آماده ی بروز حساسیت و بالاتر از همه ی اینها هایپر اکتیویتی ه بسیار زیاد که گند زده به روز و روزگار و زندگی مون.
خدایا میشه بگی اینهمه لطف و مرحمتت چجوری شد که اینجوری شد؟
:(
از تو دیگه توقع نداشتم که اینهمه چوب به ما فرو بنمایی!

۱۳۸۷/۱۲/۱۱

چمدان


گاهی با خودم فکر میکنم کاش پدر اون روزهای آتش و خون رنج سفر به دیار کفر رو به خودش هموار میکرد و یک خونه ی کوچیک زیر سقف آسمون همیشه بارونی و سرده یکی از ممالک فرنگ میساخت تا امروز "چمدان" اینمه نقش اساسی در زندگی من و خانواده ام ایفا نکند!
کاش اون روزها پدر قبول میکرد که مسئولیت "چمدان" رو اون به عهده بگیره تا من امروز اینمه هر روز و هر روز به چمدونی که جلوی در اتاقم دارم و هر صبح به محض چشم باز کردن اولین چیزی که میبینم اون هست ،چشم نمینداختم.
کاش پدر اون سالها از خانواده ی پدریش دل میکند تا من سالها بعد مجبور نبودم که از خانه و خانواده ی پدری ام دور بشم و تنها و ترسان فقط با نگاهی به آسمان و امید به خدا و دعای هر روزه برای زندگی اونها که هنوز در ایران هستند، زندگی کنم.

ایکاش پدر اون روزها از همه ی دوستهایش خداحافظی میکرد تا من روزها بعد ،چیزی حدود این روزها،مجبور نبودم که با کاسه ی آب در دست و کاسه ی چشم پر از آب،هر از گاهی غم خداحافظی و دوری دوستی رو داشته باشم و هیچ جوری نتونم تخمین بزنم که "بار دیگه "چه وقت من اینها رو خواهم دید،یا اینکه اصلا "بار دیگر" ی وجود خواهد داشت یا.....

کاش پدر دل ِ رفتن داشت تا من امروز در هر رفتنی، تکه ای از دلم رو گوشه ای از دنیا جا نمی گذاشتم...

کاش پدر در اون سالهای وبا ،یکی از چمدان های اون روزگار رو برمیداشت و لب به لب پُرش میکرد تا من بعدها آنهمه برای بستن چمدانم دچار وسواس ِ "گزینش" نبودم...

مگر میشد یک عمر زندگی را در یک چمدان ِ با وزن زیر ۳۰ کیلو ،جا داد و برد؟

مگر میشود تمام اسباب و اثاث زندگی ات - خاطره هات -دوستهات ،همه و همه را در "چمدان" بگذاری و بروی و هی بروی و باز هم بروی و معلوم هم نباشد که کی میرسی.

اصلا معلوم نباشه که آیا رسیدنی در کار هست یا نیست...

کاش پدر "چمدان" را برمیداشت.کاش...

۱۳۸۷/۱۲/۱۰


۱-نمیدونم اوضاع چجوری ولی از ته قلب آرزو میکنم که همه چی روبراه بشه.منتظرم و امیدوار که خبرهای خوبی برسه...
۲-به امید خداوند تبارک و تعالی شبکه ی MBC 4 میخواد بقیه ی گریز آناتومی رو بذاره.
۳-بعضی جاها انسانیت استاندارش بالاست بعضی جاها هم اصلا "انسان" جزو دایره ی لغات نیست.
۴-این روزها همه با "بحران" دست و پنجه نرم میکنند،شما چطور؟!
۵-من در انتخابات ریاست جمهوری "حتمن" به ریاست جمهوری فعلی رای میدهم چون مطمئنم که در هیچ برحه ای از تاریخ ایران هیچ رییس جمهوری نتونسته بود به قدرت این آقا صحبت کنه و معتقد باشه که بتونه به حرفهایش عمل کنه.

۱۳۸۷/۱۲/۰۶

بنجامین باتن


امسال که مراسم اسکار برگزار شد ترجیح دادم بخوابم و بعد خبر برنده شدن نامزد ها رو از اخبار بشنوم.با این حساب یک "اولویت" دیگه هم توی زندگیم عوض شد و استراحت به "اسکار" سور زد...!
دیروز رفتیم سینما.
فیلم جنجالی و زیبای داستان عجیب بنجامین باتن . از فیلم خیلی خیلی خیلی خوشم اومد.البته این رو هم بگم که فکر میکنم که اون پرده ی غول پیکر جادویی سهم بزرگی در مزه دار کردن فیلم داشت.
یه جورایی فیلم انگار جواب به این ذهن شلوغ و فکر سرکش من بود.
یکی از موارد جالب فیلم برای من این بود که اینکه اغلب پیر ها صبورترند یکی از دلایل اش میتونه این باشه که ناتوان ترند...
توی فیلم به قدری زیبا مقوله ی "آلزایمر" رو به تصویر کشده بود که شدت احساساتی که من به عنوان بیننده دچارش شده بودم کاملا به قفسه ی سینه ام فشار می آورد.
در کل از فیلم "بنجامین باتن" بسیار لذت بردم.
مرسی آقای همسر.
مرسی آقای پیت.(هم از بازی تون و هم به خاطر اینکه اینهمه زیبایید)
مرسی آقای کارگردان.
مرسی تمام عوامل فیلم
این روزها به شدت درگیر پسری هستم.
این که میگویم "به شدت" حاکی از شدت زیادی است...
..........................................................................................................................................................................
در مورد فیلم عجیب و زیبای بنجامین باتن.کپی شده از وبلاگ یک پزشک :

فرانک مجیدی: شاید یکی از بهانه‌هایی که باعث می‌شود، فیلم تماشا کردن را دوست داشته‌باشیم، فرار از روزمرگی‌های زندگی باشد. پس چه باک اگر روایتی که به تماشایش می‌نشینیم، در عالم امکان و واقع نگنجد؟ هر چند ساختن افسانه‌‌وارهایی که به زمان و مکان نامعلومی در صدها سال پیش باز نمی‌گردد و در زمان معاصر جریان دارد، شجاعتی افزون می‌طلبد، ولی شاید یکی مثل “دیوید فینچر”، این دل را داشته‌باشد که از ایده‌ی یک داستان کوتاه “اسکات فیتز جرالد” چنان خوشش آید که دست به ساخت “مورد عجیب بنجامین باتن” بزند.

پیرزنی در بیمارستانی در کارولینا در حال مرگ است و دخترش در لحظات آخر نزد اوست. طوفان کاترینا آغاز شده و اوضاع جوی نامساعد است. پیرزن می‌خواهد در لحظات آخر عمر رازی را برای دخترش بازگو کند.
پس برای او داستان ساعت‌سازی را می‌گوید که نابینا بود و زندگی خانوادگی کوچکی با پسر و همسرش می‌گذراند؛ پسر به جنگ می‌رود و کشته می‌شود. در آن روزها شهرداری به او سفارش ساخت یک ساعت را داده‌بود. او تمام وقتش را صرف ساخت آن ساعت می‌کند. در روز افتتاح تدی روزولت هم حضور داشت و همگان با تعجب می بینند که ساعت برعکس کار می‌کنند، ساعت‌ساز می‌گوید خودش به عمد آن را اینطور ساخته،” شاید ساعت عقب برود، زمان به عقب برگردد، فرزندان ملت بازگردند و زندگی کنند، ازدواج کنند، بچه‌دار شوند و به مرگ طبیعی بمیرند، شاید پسر من هم برگردد!”
پیرزن از دخترش می‌خواهد دفترچه‌ای که در کیف دارد را برایش بخواند. در سال ۱۹۱۸، در میان شادی مردم از پیروزی جنگ جهانی اول در خانواده‌ی باتن‌ها پسری به دنیا می‌آید که جادوی ساعت بر او اثر کرده، او نوزادی ۸۰ ساله است.
مادر کودک می‌میرد و توماس باتن( جیسون فلمینگ)، پدر کودک، او را زیر پله‌ی خانه‌ای رها می‌کند که در آن زوج سیاه‌پوستی به افراد پیر جا می‌دهند. زن سیاه‌پوست که کویینی(تاراجی هنسون) نام دارد از شوهرش می‌خواهد که او را نگاه دارند و نامش را بنجامین می‌گذارد.
بنجامین (برد پیت) کم‌کم بزرگ می‌شود ولی سنش به عقب باز می‌گردد، او آرزو دارد مثل تمام بچه‌های ۶،۷ ساله باشد ولی ظاهر او مانند پیرمردی ۷۵ ساله است. در همان روزها اتفاقی با پدرش که همواره دورادور به او سر می‌زد ملاقات می‌کند.
او با دخترکی زیبا به نام دیزی آشنا می‌شود و با هم دوست می‌شوند. وقتی بنجامین ۱۷ ساله شد (با ظاهری۶۳ساله!)
از خانه می‌رود و با کاپیتان مایک(جیرد هریس) به دریا می‌زند. آنها به روسیه می‌روند و او با زنی انگلیسی به نام الیزابت ابوت(تیلدا سوئینتون) آشنا می‌شود. همسر الیزابت جاسوس است. علیرغم شوهردار بودن البزابت، میان بنجامین و او رابطه‌ای عاطفی شکل می‌گیرد. در یکی از روزها الیزابت او را بی‌خبر ترک می‌کند.
دیزی(کیت بلانشت) در نیویورک بالرین می‌شود. او و بنجامین همیشه برای هم کارت پستال می‌فرستند. با پیام فرانک روزولت بنجامین و کاپیتان مایک هم وارد جنگ می‌شوند و با حمله‌ی یک زیردریایی مایک کشته می‌شود. بنجامین به خانه بر می‌گردد و باز دیزی را ملاقات می‌کند و یاد روزهای خوش گذشته زنده می‌شود. اما حوادث دیگری هم میان دیزی و بنجامین رخ می‌دهد…

دیوید فینچر، خالق شاهکار “هفت” و فیلم خوب “باشگاه مشت‌زنی”، در سالهای اخیر به سراغ ساخت “زودیاک” رفت. فیلمی درباره‌ی یک داستان واقعی قاتلی زنجیره‌ای که هرگز به دام نیفتاد. این فیلم در قیاس با “هفت” بسیار ناامید کننده بود. پس از این افول بود که فینچر به امید بازگشت به روزهای اوجش با هنرپیشه‌ی محبوبش، برد پیت، دست به خلق تصویری از ایده‌ی جسورانه‌ی فیتز جرالد زد.
فیلم راوی ایده‌ی عجیب زندگی وارونه می‌شود. چیزی که شاید به نظر اینقدر عجیب و احمقانه بیاید که خنده‌دار باشد، اما کنجکاوی درباره‌ی اینکه اگر چنین چیزی امکان داشت چطور می‌شد، بیننده را میخکوب می‌کند و با مسیر داستان پیش می‌برد. داستانی که روایتگر بخشی از حوادث مهم تاریخی جهان است.

با این حال، این فیلم خالی از اشکال نیست. عشق میان الیزابت و بنجامین خیلی بی‌ریشه و غیر ضروری تصویر شده.
بنجامین که قرار بوده در جنگ شرکت کند، حتی برای حفظ ظاهر هم که شده، اسلحه به دست نمی‌گیرد.
اصلاً انگار در سکانس جنگ شبانه‌ی قایق و زیردریایی به زور در صحنه چپانده شده که فقط باشد!
هر چند که این فیلم حاوی نکات تاریخی خوبی است، اما در مقام قیاس با فیلم “فارست گامپ” ( که بزودی پستی درباره‌اش خواهم نوشت) از بسیاری از جریانات فکری و اجتماعی در آن سال‌ها به سادگی عبور می‌کند و ناگفته رهایشان می‌کند.
از اریک راث که سناریوی این فیلم و “فارست گامپ” را به رشته‌ی تحریر در آورده، انتظار بیشتری می‌رفت. اینکه بنجامین وقتی به دوران کودکی می‌رسد ناگهان دیزی را فراموش می‌کند و وقایع زندگیش را از یاد می‌برد با چه منطقی رخ می‌دهد؟
به باور من، بر خلاف تصور خیلی‌ها، حد و اندازه‌ی بازی برد پیت اصلاً اسکاری نیست! صرف یک گریم سنگین نمی‌تواند باعث بهترین بازیگر مرد بودن، شود. بازی پیت خیلی خشک است، چه وقتی الیزابت را از دست می‌دهد، چه وقتی دیزی را دوباره می‌بیند وچه وقتی که می‌فهمد توماس باتن پدر اوست. هرچند صبوری برد پیت در تحمل آن گریم سنگین قابل تقدیر است ولی اگر می‌توانست متناسب با آن گریم فوق‌العاده بازی کند چقدر این فیلم بهتر می‌شد! از دید من، بازی کیت بلانشت بسیار چشمگیرتر از پیت از آب در آمده!

البته فیلم جاهای قشنگی دارد که امضای فینچر را می‌شود بر آن‌ها دید. مثلاً جایی که بنجامین و پدرش به تماشای طلوع آفتاب بر دریا می‌نشینند یا جایی که روح کاپیتان مایک و بنجامین چون مرغی مگس‌خوار و زیبا تصویر می‌شود. گریم‌های فیلم عالی است و صحنه‌آرایی‌ها با تناسب گذر سال‌ها استادانه طراحی شده‌است. این تناسب و تغییر در موسیقی فیلم هم مشهود است.
فیلم “مورد عجیب بنجامین باتن” بخاطر ایده‌ی خوبش و چیزهایی که می‌تواند یادآور فینچر باشد ارزش دیده‌شدن را دارد. ” بعضی از مردم برای زندگی کنار رودخانه بدنیا می‌آیند، برخی برای کشته شدن با صاعقه، برخی برای شنیدن موسیقی، برخی برای شنا کردن، برخی برای ساخت دکمه، برخی برای شکسپیر بودن، برخی برای مادر بودن، و برخی برای رقصیدن!” این نریشن سکانس پایانی فیلم بود که بسیار زیبا و دلچسب به تصویر کشیده شده‌بود! بله، همه برای چیزی زندگی می‌کنند اما فقط بنجامین باتن است که مثل بنجامین باتن زندگی می‌کند، برای موردی عجیب!

۱۳۸۷/۱۱/۲۷

خلقیات ایرانیان

خدا رحمت کند محمدعلی جمالزاده را. از معدود کسانی بود که پيشرفت را نه در تغيير حکومت که در تغيير خلقيات ما ايرانيان می ديد. البته کسانی که او به آن ها اشاره می کرد مردمان صد سال پيش بودند که ربطی به ما مردم امروز ايران ندارد! ايشان در بخشی از کتاب "خلقياتِ ما ايرانيان"، به آن چه بيگانگان در باره ی ايرانيان گفته اند می پردازد و آن ها را منعکس می کند. مثلا از قول جيمس موريه انگليسی می نويسد:"در تمام دنيا مردمی به لاف زنی ايرانيان وجود ندارد. لاف و گزاف اساس وجود ايرانيان است. هيچ ملتی هم مانند ايرانيان منافق نيست و چه بسا همان موقعی که دارند با تو تعارف ميکنند بايد از شرشان بر حذر باشی... عيب ديگری هم که دارند دروغگوئی است که از حد تصور خارج است.
يکی از وزرا به يکی از اعضای سفارت فرانسه می گفت «ما در روز پانصد بار دروغ می گوئيم و با وجود اين کارمان هميشه خرابست»... ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت که در تمام دنيا مردمی پيدا نشود که باين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند."
(خلقيات ما ايرانيان، محمدعلی جمالزاده، انتشارات نويد، بازچاپ آبان ۱۳۷۱، صفحات ۷۳ و ۷۴)
البته جناب جيمس موريه اين جملاتِ زشت را در باره ی ايرانيان زمان فتحعلی شاه قاجار نوشته و ما مردم امروز ايران خوشبختانه از چنين خصائل زشتی به طور کامل بری هستيم!
شاهزاده الکسی سولتيکوف هم در مورد ايرانيانِ زمانِ خودش می نويسد:
"درستی صفتی است که در ايران وجود ندارد و همين خود کافی است که اين مملکت در نظر خارجيان نفرت انگيز بيايد... دروغ به طوری در عادات و رسوم اين طبقه [طبقهء نوکر و کاسب و دکاندار] از مردم ايران (و ميتوان گفت تمام طبقات) ريشه دوانيده است که اگر احياناً يک نفر از آنها رفتاری به درستی بنمايد و يا بقول و وعدهء خود وفا نمايد چنان است که گوئی مشکل ترين کار دنيا را انجام داده است و رسماً از شما جايزه و پاداش و انعام توقع دارد" ص ۸۰
اما جناب گوبينو، ديپلمات و دانشمند فرانسوی به جای اشاره به ظواهر، به بيان علل رياکاری ايرانيان می پردازد و می نويسد:"برای چه ايرانی اينقدر رياکار شده و چرا تا اين اندازه در تقدس و اظهار زهد غلو مينمايد و حال آنکه باطناً اينقدرها مومن نيست و بچه سبب غالب اين مردم حرفی را که ميزنند غير از آنست که در حقيقت فکر ميکنند و بقول خودشان زبانشان در گرو دل دگر است... هر مذهبی که وارد ايران شود به دوروئی و شک و ترديد جبلی ايرانيان برخورد خواهد کرد. ايرانی ملتی است که از چند هزار سال قبل از اين با صدها مذهب مختلف بکنار آمده است و خصوصاً مساله مذاهب پنهانی بطوری اين ملت را شکاک و دو رنگ و بوقلمون صفت بار آورده است که محال است شخصی بتواند بگفتهء آنها اعتماد نمايد زيرا هر چه ميگويند غير از آنست که فکر ميکنند و آنچه فکر ميکنند غير از گفتار آنهاست." صفحات ۸۶ و ۸۷
الحمدلله که ما مردم امروز ايران آن طور که جناب گوبينو می فرمايند نيستيم و از بيان عقايدمان با اسم و رسم کامل هراسی نداريم و آن چه گوبينو و امثال او می گويند مربوط به دوره ی تاريخی پيشامدرن است که به انتها رسيده و ما امروز در دوران پسا مدرن زندگی می کنيم و هيچ يک از اين صفات زشت تاريخی را نداريم!
با اين حال هنوز نقاط ضعف بی اهميتی در ما مردم ايران وجود دارد که هنرپيشه ی ارجمندی چون رضا کيانيان آن ها را با نوشته هايش به ما نشان می دهد. مثلا در مطلبی زير عنوان "اين مردم نازنين" می نويسد:"در اتومبيلی بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فيلمبرداری می بُرد. مرد مودبی بود. گفته بود که چند سالی در ژاپن بوده. پول و پله ای جمع کرده و به ايران برگشته، با اتومبيلش در خدمت فيلم بود.
از خانه تا محل فيلمبرداری تعريف می کرد و يا می پرسيد. از همه چيز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خيلی انتقاد داشت که همديگر را رعايت نمی کنند..... نزديکی های محل فيلمبرداری به يک ترافيک برخورديم. کمی صبر کرد. کمی به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشيد به سمت چپ، يعنی سمتی که اتومبيل هايش از روبرو می آمدند. که ترافيک را رد کند. کار او باعث شد که در مسير مقابل هم يک گره ترافيکی ايجاد شود. سعی کرد گره را رد کند ولی ديگر دير شده بود. هر دو طرف خيابان بند آمد. من فقط او را نگاه می کردم. گفت: می بينين، يک ذره فداکاری وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم: طرف ما ترافيک بود.. اون طرفی ها که داشتند راهشونو می رفتند. شما خلاف رفتی و راهشونو بستی. گفت: من کار دارم مثل اونا که بيکار نيستم!" (بخارا ۶۶، صفحه ی ۳۲۷)
در جاي ديگري درهمان مطلب می نويسد:"يک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدی بر می گشتم، نذری گرفته بودم و به خانه می بردم. به چهارراهی رسيدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ايستادم. اتومبيل پشتی که گويا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بيشتری ترمز کرد تا به من اصابت نکند. بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پياده شد و گفت: نوکرتم، امروز مال امام حسينه. چراغ قرمز و سبز نداريم راه بيفت. به من که رسيد مرا شناخت. سلام کرد و گفت: از شما بيشتر از اينا انتظار داشتيم. يک هنرپيشهء با حال که روز عاشورا پشت چراغ قرمز وای نمی سته. شور حسينت کجا رفته؟" (همان، ص

۱۳۸۷/۱۱/۲۳

فلسفه

سرم رو که میذارم روی بالشت کرور کرور فکر و خیال بهم حمله میکنن و آنچنان دوره ام میکنن که مجبور میشم مثل بچه ی آدم بلندشم برم بتمرگم روی مبل و هی فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم تا بلکه این "فکر درد" لامصب ام درمون بشه،اما چه فایده! هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به "سیاهچاله"فضایی برخورد میکنم.

بعد از اینکه یه ۴-۵ ساعتی فکر فرمودم و به هیچ جایی نرسیدم مجددن برای خواب تلاش میکنم و با پررویی تموم باز برمیگردم به رختخواب،و حالاست که "فلسفه" بهم حمله میکنه!
جملات و افکار و استنتاجات فلسفی آنچنان به مغزم سرازیر میشن که خودم میمونم که آیا من اقتصاد خوندم یا فلسفه و احمقانه اینکه اونموقعی که فلسفه بهم حمله میکنه نه حال فکر کردن دارم و نه نای نوشتن.بعد از حمله ی فلسفه خوابم میبره و یکی-دو ساعت بعدش به جهت پسری مجبورم بیدار بشم و عجیب اینکه همین ۲ ساعت خواب باعث میشه کل فلسفه ی مورد نظر و استنتاجات و ادله ی بسیار موجه و موزونش از ذهنم بره...

خلاصه اینکه خدا آخر و عاقبت من و این بیخوابی هام رو به خیر کنه...
.........................................................................................................................................................................
پ.ن.کاملا بی ربط
.فرمایشات آبجی کوچیکه:

هر چقدر وضع اقتصادی دنیا خراب باشه زندگی باز هم ادامه داره.

تو زندگی خدا رو شکر همیشه جای بعدی خیلی بهتر از جای قبلی بوده.به این فکر کن و خوشحال باشبه این فکر کن که شرایط همیشه از اینی که هست هم می تونه بدتر باشه اما خدا رو شکر الان که نیست. پس خدا رو شکر کن و ازش کمک بخواه...

۱۳۸۷/۱۱/۲۲

تغییر


همه چی توی دنیا تغییر میکنه و این تغییر بطور مداوم و هر روزه است.
البته همه ی تغییرات ممکنه برای ما دلچسب یا لذت بخش نباشند منتهی ما چه بخواهیم و چه نخواهیم این تغییرات اتفاق میافتند و برنده کسی هستش که بتونه خودش رو زودتر با تغییرات وفق بده و زودتر خودش رو در نقش جدیدی که زندگی جلوی پاش گذاشته جابندازه و بتونه نقش جدید رو بطور "حرفه ای" اجرا کنه.

وقتی به عقب نگاه میکنم یک دنیا تغییر میبینم که بصورت "دَرهَم" توی زندگیم اتفاق افتادند.بعضی از اونها اولش به چشمم خیلی خوش میامدند منتهی یه کمی زمان که گذشت تازه دریافتم که این تغییرات نه تنها "کمی" بلکه اصلا هم خوب نبوده اند و اگر تدبیر درست و به هنگام به دادم نمیرسید چه بسا که در چاه می افتادم! و صد البته خیلی از تغییرات هم بودند که اولش بسیار بد و ناراحت کننده و دردناک به چشم میزدند منتهی بعدش کاشف به عمل می آوردم که اونها تغییرات بسیار خوب و به موقع و به جایی بودند.

مخلص کلام اینکه "تغییر" همواره اذیت میکنه ولی "گریز ناپذیره".این رو اینجا مینویسم که هم ثبت کنم و هم اینکه یادم بمونه که تنها راه کنار اومدن با تغییرات "فقط" تغییر کردن هستش.
بادا که همگان همواره سعادتمند باشند
آمین

۱۳۸۷/۱۱/۱۲

فضیلت

در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد
و آن آگاهي است
و تنها يك گناه،
وآن جهل است
و در اين بين ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت ميان انسان هاي آگاه و نا آگاه است.

نخستين گام براي رسيدن به آگاهي
توجه كافي به كردار ، گفتار و پندار است.
زماني كه تا به اين حد از احوال جسم،
ذهن و زندگي خود با خبر شديم،
آن گاه معجزات رخ مي دهند.

۱۳۸۷/۱۱/۱۰

زندگی

و بعد از تمام حرفها:

زندگی خالی نیست...

مهربانی هست...

سیب هست...

ایمان هست....

تا شقایق هست زندگی باید کرد...

۱۳۸۷/۱۱/۰۴

سخت میگذره

گوشی موبایل رو برمیدارم و میرم تو قسمت عکس ها.مادر بزرگم از وسط مونیتور داره بهم لبخند میزنه...
میگذره ،منتهی خیلی سخت میگذره.
حال و حوصله ی هیچ کاری نیست، حتی خوندن و نوشتن.
دل و دماغ هیچی نیست.
با اینکه هر روز در جریان بیمارستان و بیماری و درد و رنج مادربزرگم بودم بازهم با اینحال باور نمیکنم رفتنش رو.
همین عید قربان بود که بهش زنگ زده بودم...
همین 3 هفته قبل بود که چشماش به روم باز بود و باهام حرف میزد.
حالا وقتی خواهرم میگه که "مامان داره میره سر خاک مامان پروین" انگار دارم یه تیکه فیلم نگاه میکنم.
هیچ جوری نمیتونم باور کنم که مادربزرگم مُرده.هیچ جوری....
اشک هنوز بیخیال ما نشده...

۱۳۸۷/۱۱/۰۲

خوب نیستم.
تموم روزهای قدیم از کودکی تا همین دیروز از جلوی چشمام رژه میره و حس خفگی به من دست میده.
چرا آسمون این شهر اینهمه خاکستریه؟.....

۱۳۸۷/۱۰/۲۵

مادربزرگ رفت

امروز
قبل از طلوع خورشید
قبل از شروع یک روز جدید از زندگی
قبل از ادامه دادن و مبارزه
مادربزرگم رفت...
سفرت به خیر...
خدا نگهدارت...
خوب باشی اونجا مهربون مادربزرگم...
شادباشی اونجا،شاد و خوب و آروم...
خدا رو شکر که با هم خداحافظی کردیم و تو رفتی...
خدا رو شکر که دیدارمون به قیامت نیوفتاد...
خدا رو شکر که دیدمت...
خدا رو شکر که دیدیم....
دلم خیلی خیلی خیلی برات تنگ میشه...
خیلی زیاد...

۱۳۸۷/۱۰/۲۳

خواهش میکنم یه اتفاق خوب رخ بده

حس ندارم.
به عبارت بهتر جوون ندارم.
دیشب یه ۲۰ دقیقه ای از سریال Lost رو دیدم که توش راجع به عنکبوت های "مدوسا" حرف میزد و میگفت اگه این عنکبوت آدم رو بگزه تموم ماهیچه های بدن آدم از کار میافته و بعد آدم میمیره.
از صبح احساس میکنم عنکبوت "مدوسا" نیش ام زده.
احساس میکنم بالای زانوی پای چپ ام (سمت چپ زانوم) محل نیش خوردنمه و خب بالتبع اون بقیه ی بدنم داره میره که کرخت بشه.
سرم هم درد میکنه.
وقتی هم نفس میکشم ریه هام و ماهیچه های قفسه ی سینه ام هم درد میگیره.
توی بدنم هم یخ زده.
گلوم هم تهش میخاره.
در کل فکر میکنم یک آنفولانزای سخت شده ام.
دلم یه اتفاق خوب میخواد.
این روزها همه از زندگی ناله میکنند.
همکارم معتقده که از بس حجم فشار و استرسی که رومه زیاده من "یی هو " دارم نابود میشم.فکر میکنم حرفش خیلی درسته.
دلم یه اتفاق خوب میخواد.یه خبر خوب.یه حس خوب.یه نیروی خوب.یه امید خوب.هرچیزی که باشه فقط "خوب" باشه.
خدایا تو رو خدا برام بیارش.تو رو خدا...I really need it.

۱۳۸۷/۱۰/۲۱

۱- یک نفر از بچه های شرکت امروز یه عطری زده که بوی هتل کالیفرنیا رو میده.کمی هم بوی عصرهای خنک سی لایت رو میده.منتهی چون نمیدونم کدوم یکی از بچه ها این عطر رو زده و چون نمیتونم دونه دونه برم آدمها رو بو کنم در نتیجه فقط سعی میکنم از بویی که همین لحظه داره به مشامم میرسه + تموم خاطره های خوبی که به سرم حمله ور شدن لذت ببرم.
۲-از Line Manager جدیدم "متنفرم".یک آدم آشغال ِ عوضی به درد نخور ِ نادون.
۳-امروز شرکت به شدت سوت و کوره.مثلا خیر سرمون Opening Date یه پروزه ی خوبه!!
۴-دیشب فیلم خاطرات یک گیشا رو برای بار چندم دیدم.منتهی اینبار از MBC4 .فیلم قشنگیه.البته از نظر من و آمریکایی های دیگه ای که بهش جایزه دادن قشنگه و الا همکار چینی عزیزم میگه که این فیلم خیلی زباله است و حتی یک ذره هم حقیقت "گیشا" ها رو نشون نداده و نمیده.جالب اینکه هنرپیشه های فیلم به جز "پامپکین" و "آقای رییس" هرکدوم مال یه مملکتی اند! یکی چینی-یکی هنگ کنگی-یکی مالزیایی و ... خب از چشم یه بیننده آمریکایی اینها همه شون چشم باریک و یه جور هستند!!
جالب ترش اینکه تازه دیشب کشف کردم که مردی که نقش "آقای رییس" رو تو این فیلم بازی میکنه همونه که نقش شوهر "هانیکو" رو تو اون سریال "هانیکو" بازی میکرد. (اسم اصلی سریاله رو یادم نمیاد.همون که اولش میگفت زندگی منشوریست در حرکت دوار! و شنبه ها از شبکه ی ۲ پخشش میکردن ساعت ۹ )
۵-از صبح سرم درد میکنه.واقعن باید یه فکری به حال خودم بکنم.صبح با سردرد بیدار شدن خیلی خطرناکه.

۱۳۸۷/۱۰/۲۰

عاشورای خود را چگونه گدراندید


روز عاشورا باید میرفتم یک چک رو از بانک میگرفتم.وقتی رفتم بانک آقای تحویلدار فرمودند که چک مورد نظر ۲ تا مشکل عمده داره که وصولش رو غیرممکن میکنه :۱-دیکته ی مبلغ مورد نظر به حروف غلط میباشد.۲-امضای چک با امضایی که در فایل صاحب چک هست مطابقت نمیکنه!
از اونجایی که به هوای اینکه این چک وصول خواهد شد کلی چک به اینور و اونور رد فرموده بودم دست به دامن صادر کننده ی چک شدم و اون بنده ی خدا هم بهم قول داد که خودش رو در عرض ۱۰ دقیقه به اونجا میرسونه که مشکلم رو حل کنه.
البته ۱۰ دقیقه به ۵۰ دقیقه تبدیل شد منتهی اون آقا اومد و جالب اینکه ۳ تا چک دیگه نوشت و آقای تحویلدار به هر ۳ تا چک دیگه اش هم ایراد گرفت و من فهمیدم که این آقای تحویلدار کلا خیلی بیش از حد سختگیره و چک هایی که براش میارن رو باید ضمیمه ی صادر کننده ی چک کنند و برایش بیارن!!
به هرحال با هزار مکافات پول رو گرفتم و بعدش از اونجایی که ظهر عاشورا گذشته بود با زنگ زدن به دوستم و تایید گرفتن بابت اینکه هنوز اونجایی که بهم گفته بود غذا نذری میدن برقراره رفتیم اونجا و جالب ترین ترکیب از ایرانی های عزادار برای عاشورای مقیم امارات رو مشاهده کردم و غذای نذری خوردیم.البته برخلاف پارسال (مسجد ایرانی ها) بی ضد و خورد و صف و جیغ و بزن بزن و من بکش تو بکش!!
البته آقای همسر معتقد هستن که اونجوری درستشه و برای غذای ندری باید کتک خورد و گرنه که میشه رستوران!
خلاصه بعد از صرف غذای نذری برای استفاده کردن هرچه بیشتر از روز تعطیلی مان تشریف بردیم امارات مال که از این فستیوال خرید بهره ای ببریم.
یک بلوز برای خودم و یه شلوار برای پسری خریدیم و چون در دوره ی بحران اقتصادی داریم سیر میکنیم بساز رو برچیدیم و راهی خونمون شدیم.

۱۳۸۷/۱۰/۱۵

و نترسیم از مرگ... مرگ پایان کبوتر نیست...

مرگ در انتظار همه ماست و راه فراري از آن، هرگز وجود ندارد. ما، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، عمه‌ها و عموها، والدين، دوستان، معلمان و همسايه‌هايمان را از دست مي‌دهيم و با هر از دست دادني، بخشي از ما مي‌ميرد...
مرگ براي کساني که فوت کرده‌اند، ديگر يک معما نيست و زنده‌ها تنها کساني هستند که در تلاش براي فهم معناي آن هستند. انسان‌هاي اوليه در 60 هزار سال پيش هنگام دفن مردگان، مراسم خاصي تدارک مي‌ديدند و در بسياري از فرهنگ‌هاي اوليه، اعتقاد بر اين بود که افراد پس از مرگ، به زندگي ادامه داده و همان نيازهايي که موقع زنده بودن داشته‌اند را پس از مرگ هم دارند و بنابراين همراه مردگان خود، غذا، ظروف، اسلحه و جواهرات را هم دفن مي‌کردند. همه ما به معاد و زندگي پس از مرگ اعتقاد داريم. امروزه هم نگرش ما نسبت به مرگ، با توسعه تکنولوژي پزشکي، تغييري نکرده است. اينکه بعضي افراد با کمک علوم پزشکي و يا ساير علوم، هر کاري مي‌کنند تا پير شدن را به تاخير انداخته و يا با مرگ مقابله کنند، گروهي ديگر به مرگ به‌عنوان يک فرآيند طبيعي بيولوژيکي نگريسته و سعي مي‌کنند تا خود را با مرگ وفق دهند و با وقار و اعتماد به نفس آن را بپذيرند و نه اينکه از آن رنج ببرند.اما چگونه مي توان درد و رنج مرگ خود و عزيزان را کم کرد؟

برخورد با مرگ
محققان، پنج مرحله از واکنش‌هايي که افراد در قبال مرگ از خود بروز مي‌دهند را اين‌گونه توضيح مي دهند:
1) انکار (من؟ نه!)
در ابتدا، اينکه مرگ در حال وقوع است، اغلب به‌وسيله بيماري که رو به مرگ است، پس زده مي‌شود! اين انکار و تکذيب بر شوک اوليه، غلبه يافته و اجازه مي‌دهد تا فرد شروع به جمع‌آوري منابع خود کند بنابراين اين انکار، در اين مرحله، پس از مدتي مکانيزم دفاعي خوبي است که مي‌تواند نگران‌کننده شود اگر اقوام و دوستان فرد محتضر، آن را مورد تاييد قرار دهند.
2) خشم (چرا من؟)
در دومين مرحله، فرد در حال فوت در ارتباط با مرگ قريب‌الوقوع شروع به احساس خشم و آزردگي کرده و اين عصبانيت و خشم ممکن است نسبت به خدا، يا اقوام و خانواده و مراقبت‌کنندگان از فرد باشد که در اين خصوص کاري از دست آنها برنمي‌آيد اما سعي دارند تا هرگونه ابراز خشم را کنترل کرده و به بيمار کمک کنند تا وارد مرحله بعد شود.
3) چانه‌زني (باشه من، اما...)
بيمار در اين مرحله ممکن است سعي به چانه‌زني آن هم با خدا کند تا راهي براي تغيير سرنوشت يا حداقل، تعويق مرگ پيدا کند. بيمار ممکن است در قبال بهبود، قول دهد که کار خوبي انجام دهد يا از اعضاي فاميل بيشتر دلجويي و مراقبت کند.
4) افسردگي (آره، سراغ من اومده)
بيمار در چهارمين مرحله به تدريج، شرايط کامل خود را تشخيص داده و اين کار با افسوس خوردن در مورد از دست دادن سلامت است و سپس به غم از دست دادن دوستان، اعضاي خانواده و يا زندگي تبديل مي‌شود. شايد اين زمان، سخت‌ترين اوقات باشد. فرد رو به مرگ نبايد در اين دوره، تنها باشد و از طرفي هم نبايد به او دلخوشي کاذب داد زيرا ناراحتي در اين مرحله امري اجتناب‌ناپذير است و بايد با آن کنار آمد.
5) پذيرش (بله، من! من حاضرم)
فرد در آخرين مرحله، واقعيت مرگ را پذيرفته است: اين نه ترسناک است و نه دردناک و نه غمناک است و نه مسرت‌بخش، بلکه غيرقابل اجتناب است. کسي که منتظر پايان زندگي است ممکن است بخواهد تا افراد اندکي را ملاقات کند و يا خود را از سايرين جدا کرده يا شايد هم فقط براي حمايت، به يک نفر پناه ببرد.

راه شما براي مقابله
اينکه فرد چگونه با مرگ مواجه مي‌شود، به نوع مقابله او با ساير استرس‌هاي عمده زندگي‌اش بستگي دارد. کساني که در سازش با ساير بحران‌هاي زندگي دچار اشکال بوده‌اند قاعدتا مشکلات بيشتري در سازش با مرگ نيز خواهند داشت پس سعي کنيد روش درستي براي مقابله با مشکلاتتان بيابيد.

۱۳۸۷/۱۰/۱۴

سال نوی میلادی


۱-مادربزرگم همچنان حالش بده و روز به روز هم داره بدتر میشه.مادرم خیلی در وضعیت بدیه و داره روز به روز احتضار مادرش رو میبینه و من این وسط نگران حال مادر و وضعیت مادربزرگ طفلکم هستم و عملن هیچ کاری ازم برنمیاد.برای مادربزرگم دعا کنید....
۲-سال نوی میلادی مبارک.امیدوارم سال ۲۰۰۹ که سال گاو هستش سال بهتری از سالی که گذشت (سال موش) باشه.در ولایت ما سال نو بی هیچ جشنی شروع شد.به همون علت پست قبل! من نظر خودم رو در این باب اعلام نمیکنم منتهی دیروز اخبار میگفت در سال گذشته ۶۵۰۰ عدد راکت دست ساز قصان از باریکه ی غزه به اسرائیل فرستاده شده که کلن ۴ نفر رو گشته! خب بابا جون نکنید این کارها رو بذارید هر دو طرف تو آرامش زندگی کنن.خدا واقعن نمیگذره ازتون!!
۳-هنگام تحویل سال نوی میلادی ما در خانه مان داشتیم به اخبار نگاه میکردیم و فکر میکردیم که "خدایا چه خواهد شد؟!" .خدایا سال جدید رو به خیر بگذرون.خواهش میکنم.خواهش میکنم....
۴-کی میدونه چرا هندی ها اینهمه بو میدن؟!
۵-شیخ ام القوین در سن نمیدونم چند سالگی در شهر لندن به دیار باقی شتافت.به همین مناسبت تمام ادارات دولتی امروز و فردا در حالت عشق و صفا به سر میبرند.
۶-خدایا کمک کن که از روی این پل عبور کنه.خدایا کمک کن که کمتر درد بکشه.خدایا ببخش و ببر...خدایا ببخش و ببر و نذار بیشتر از این هم خودش و هم بقیه اینهمه درد و زجر بکشند.خدایا تو همونی که تا بگی "کُن" آنوقت "فیَکون" میشه.پس یک کلام بگو و خلاص.یا اینوری یا اونوری...