۱۳۸۷/۱۰/۱۱

آخرین روز سال 2008


۱-امروز آخرین روز سال ۲۰۰۸ هستش.امیدوارم و از صمیم قلب آرزو میکنم که سال ۲۰۰۹ سالی سرشار از صلح و سلامتی و سرور و ثروت برای همه باشه و این بحران نکبتی اقتصادی خیلی زود به پایان برسه.
۲-به درخواست شیخ محمد (حاکم دبی) تمام جشن های سال جدید به دلیل همدردی با مردم فلسطین کنسل شد.(حتی مراسم محوطه ی برج دبی!)
۳-فروش مشروبات الکلی در فرودگاه شارجه ممنوع شد.
۴-امروز رییسم من رو صدا کرد و ازم پرسید که چرا دیروز و پریروز بهش سلام نکردم! عقده تا چه حد!!
۵-اگه در ولایت ما به سر میبرید و آهنگ های روز عربی رو دوست میدارید به رادیوی FM موج ۹۹ گوش بدبد.خوشتان خواهد آمد.
۶-خدایا کمک کن.خدایا همه چی رو خودت درست کن.خدایا همه چی رو درست کن...

۱۳۸۷/۱۰/۱۰

رفتم-آمدم


بلیط گیر آمد.
من تنها به تهران رفتم.
من به بیمارستان رفتم.
وضع مادربزرگ خیلی خوب نبود.
مادرم یک عالمه شکسته شده بود.
همه چی خیلی سخت و تلخ بود.
خدایا خودت مادربزرگ رو نجات بده...
آمین

یک دنیا بابت ایمیل ها-تلفن ها و کامنت هاتون ممنونم.
امیدوارم که شریک روزهای شادی همه تون باشم.
سفر کوتاه و خسته کننده و پر درد بود.
آسمون شهر من خاکستری بود و درختهایش همه لخت بودند.
تعداد زیادی پلیس راهنمایی و رانندگی!! با باتومی به کمر و کلاهی کج در سرتاسر شهر من ایستاده بودند.
خدایا خاک را پاک کن...
آمین

۱۳۸۷/۱۰/۰۶

دارم میام کمی صبر کن....


یه قسمت بزرگ از ریشه ام،از هویتم و از تموم روزهای بچگی و نوجوونی و جوونی ام یه گوشه از این دنیا روی تخت یه بیمارستان افتاده و دیگه حتی نمیتونه به خودی خودش نفس بکشه...
یه قلب که همیشه محبت من و خونواده ام رو تو خودش داشت و همیشه نگرانمون بود داره کم کم از ضربان می ایسته...
یه جفت چشم که همیشه برای دیدن مامان و ماها به در دوخته شده بود و همیشه ما ها رو خوشگل ترین آدمهای روی زمین میدید و همیشه به چشمش لاغر شده بودیم (آخه بچه هاش هستیم...) چند روزیه که به سختی باز میشه و ممکنه برای همیشه بسته بشه...
یه جفت دست که همیشه رو به بالا برای ما دعا میکرد چند وقتیه که دیگه حس نداره...
یه صورت که همیشه به رومون میخندید و تعارفمون میکرد و روی خوش خودش رو بهمون نشون میداد چند روزیه که که شده قد یه کف دست و به بالش یه تخت تو یه بیمارستان دوخته شده...
یه صدای مهربون که همیشه پای تلفن از شنیدن صدام ذوق میکرد و خوشحال میشد و شروع میکرد به پرسیدن حال همه و سفارش کردن به اینکه مراقب خودم و پسرم و شوهرم باشه دیگه از حنجره بلند نمیشه...
مادر بزرگ داره از بین ما میره و من لای دست و پای عقربه های ساعت میپلکم و گیج میزنم و دلم هی بالا و پایین میشه و میترسم.میترسم که دیر برسم...قلبم توی دهنمه و میترسم...
مامانی صبر کن چون دارم میام.
مامان پروینم بی خدافظی نری یه وقت...
نذاری دیدارمون بی خدافظی به قیامت بیوفته.
صبر کن.
یه کم دیگه صبر کن...
همه اش چند ساعت!
تو رو خدا صبر کن. تو رو خدا!!
بذار بیام ببینمت...بی خداحافظی به یه همچین سفری نرو...

۱۳۸۷/۱۰/۰۵

در تکاپوی تهیه بلیط به مقصد تهران


از دیروز همه چی توی مغزم بهم ریخته و متلاشی شده.
میدونستم که مادربزرگم مریضه منتهی نمیدونستم اونقدر مریضه که باید برم تا برای آخرین بار بتونم ببینمش...
توی هول و ولای تهیه ی بلیط مزخرفترین اتفاق ممکن برام افتاد!از توی سایت بلیط رو رزو کردم و وقتی شماره ی کردیت کارت رو وارد کردم که خرید تکمیل بشه سایت ارور داد! با دفتر هواپیمایی که تماس گرفتم فرمودن پرواز پر شده! آی جیگرم آتیش گرفت که بیا و ببین.

از اونجایی که قبلا تموم خطوط هوایی پرواز به تهران رو چک کرده بودم و تیرم به سنگ خورده بود .(تنها پروازی که جا میداد پرواز امارات هست با بیلط قیمت ۲۷۰۰ درهم ) با بغض و گریه برداشتم دوباره زنگ زدم دفتر ماهان (چون خانمه خوش خلق تر از بقیه بود) و یه بلیط توی Waiting list پرواز روز شنبه ی دبی-تهران گرفتم.منتهی از اونجایی که به پرواز کردن در صورتی که در لیست انتظار باشی هیچ امیدی ندارم همچنان در تکاپوی تهیه ی بلیط در لیست کانفرم به سر میبرم.

اوضاع فکری-ذهنی ام به شدت گه مال میباشد و اصلا تمرکز ندارم.

محتاج دعای شما برای بدست آوردن بلیط هستیم.
پ.ن:اگه برام دعا کردید هزار بار ممنون چون بلیط گیرم اومد.خدا رو هزار بار شکر

۱۳۸۷/۱۰/۰۱

به مناسبت آغاز زمستان

۱-شب یلدای خوبی بود.بعد از سالها شب یلدا جور خوبی گذشت.بهترین شب یلدایی که گذروندم یلدای سال ۸۰ بود.تهران اونسال اونموقع برف اومده بود و لیدا هم خونه ی ما بود.من هنوز اون مداد چشم آبیه رو دارم...

۲-حالم از این مرتیکه ی احمق ِ عقده ایه هندی ه عوضی ِ گه که نایب رییس دفتر ما است بهم میخوره. من یه "حالم بهم میخوره میگم" شما یه چیزی میشنوید...

۳-هوا اینجا بطرز مسخره و احمقانه ای سرد شده.دیشب که شب یلدا بود با فرح و نیلوفر رفته بودیم رستوران پرشیا پرشیا،هرکی از در می اومد تو شال و پالتو داشت! انگار که مثلا اینجا تورنتوئه و نه دبی!

۴-این آفیس بوی جدید و هندی مون (هندی بودن یه جور بیماره!) برداشته برای من چای یاس توی یه ماگ سیاه و نشسته آورده!! خاک بر سر نجاست .دور لیوان پر از ماتیک صورتی صدفی بود. ای ی ی چندش!!

۵-هی با خودم میگم :"زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود" بعد خودم با خودم فکر میکنم گاهی زندگی چنان چوبی در ماتحت انسان مینماید که بهتر اینست که "از یاد من و تو " ببریمانش!!

۶-انبه میوه ی خوشمزه ایه.فقط اسمش خیلی بیخوده!

۷-دلم میخواد برم مدینة الجمیرا و بادوم بو داده بخرم و هی خرپ خرپ بخورم و کیف کنم.

۸-دیروز تموم روز رو با جناب پسری بودم و رسما اوور دوز زده بودم.بهش میگم اگه یه وقت هایی زیادی غرغر میکنم واسه این نیست که تو یه جای کارت ایراد داره بلکه واسه ی اینه که من جون ندارم،حال ندارم،طاقتم کمه.برگشته میگه:عیب نداره.هروقت خیلی بیجون بودی بیا بگو من بوست کنم تا جون بگیری.بچه ها خیلی جون دارن!

۹-دلم چلوکباب میخواد.چلو سوا -کباب سوا.تو چلو کره ریخته باشن و زیر کباب نون گذاشته باشن...اوم م م به به...

۱۰-Jia برگشته میگه :برای کریسمس من رو دعوت کن خونتون.من تنهام دلم میگیره،منتهی تو خونتون فقط من باشم و تو و پسرت ، شوهرت هم بره خونه ی دوستاش!