۱۳۸۷/۱۲/۱۰


۱-نمیدونم اوضاع چجوری ولی از ته قلب آرزو میکنم که همه چی روبراه بشه.منتظرم و امیدوار که خبرهای خوبی برسه...
۲-به امید خداوند تبارک و تعالی شبکه ی MBC 4 میخواد بقیه ی گریز آناتومی رو بذاره.
۳-بعضی جاها انسانیت استاندارش بالاست بعضی جاها هم اصلا "انسان" جزو دایره ی لغات نیست.
۴-این روزها همه با "بحران" دست و پنجه نرم میکنند،شما چطور؟!
۵-من در انتخابات ریاست جمهوری "حتمن" به ریاست جمهوری فعلی رای میدهم چون مطمئنم که در هیچ برحه ای از تاریخ ایران هیچ رییس جمهوری نتونسته بود به قدرت این آقا صحبت کنه و معتقد باشه که بتونه به حرفهایش عمل کنه.

۱۳۸۷/۱۲/۰۶

بنجامین باتن


امسال که مراسم اسکار برگزار شد ترجیح دادم بخوابم و بعد خبر برنده شدن نامزد ها رو از اخبار بشنوم.با این حساب یک "اولویت" دیگه هم توی زندگیم عوض شد و استراحت به "اسکار" سور زد...!
دیروز رفتیم سینما.
فیلم جنجالی و زیبای داستان عجیب بنجامین باتن . از فیلم خیلی خیلی خیلی خوشم اومد.البته این رو هم بگم که فکر میکنم که اون پرده ی غول پیکر جادویی سهم بزرگی در مزه دار کردن فیلم داشت.
یه جورایی فیلم انگار جواب به این ذهن شلوغ و فکر سرکش من بود.
یکی از موارد جالب فیلم برای من این بود که اینکه اغلب پیر ها صبورترند یکی از دلایل اش میتونه این باشه که ناتوان ترند...
توی فیلم به قدری زیبا مقوله ی "آلزایمر" رو به تصویر کشده بود که شدت احساساتی که من به عنوان بیننده دچارش شده بودم کاملا به قفسه ی سینه ام فشار می آورد.
در کل از فیلم "بنجامین باتن" بسیار لذت بردم.
مرسی آقای همسر.
مرسی آقای پیت.(هم از بازی تون و هم به خاطر اینکه اینهمه زیبایید)
مرسی آقای کارگردان.
مرسی تمام عوامل فیلم
این روزها به شدت درگیر پسری هستم.
این که میگویم "به شدت" حاکی از شدت زیادی است...
..........................................................................................................................................................................
در مورد فیلم عجیب و زیبای بنجامین باتن.کپی شده از وبلاگ یک پزشک :

فرانک مجیدی: شاید یکی از بهانه‌هایی که باعث می‌شود، فیلم تماشا کردن را دوست داشته‌باشیم، فرار از روزمرگی‌های زندگی باشد. پس چه باک اگر روایتی که به تماشایش می‌نشینیم، در عالم امکان و واقع نگنجد؟ هر چند ساختن افسانه‌‌وارهایی که به زمان و مکان نامعلومی در صدها سال پیش باز نمی‌گردد و در زمان معاصر جریان دارد، شجاعتی افزون می‌طلبد، ولی شاید یکی مثل “دیوید فینچر”، این دل را داشته‌باشد که از ایده‌ی یک داستان کوتاه “اسکات فیتز جرالد” چنان خوشش آید که دست به ساخت “مورد عجیب بنجامین باتن” بزند.

پیرزنی در بیمارستانی در کارولینا در حال مرگ است و دخترش در لحظات آخر نزد اوست. طوفان کاترینا آغاز شده و اوضاع جوی نامساعد است. پیرزن می‌خواهد در لحظات آخر عمر رازی را برای دخترش بازگو کند.
پس برای او داستان ساعت‌سازی را می‌گوید که نابینا بود و زندگی خانوادگی کوچکی با پسر و همسرش می‌گذراند؛ پسر به جنگ می‌رود و کشته می‌شود. در آن روزها شهرداری به او سفارش ساخت یک ساعت را داده‌بود. او تمام وقتش را صرف ساخت آن ساعت می‌کند. در روز افتتاح تدی روزولت هم حضور داشت و همگان با تعجب می بینند که ساعت برعکس کار می‌کنند، ساعت‌ساز می‌گوید خودش به عمد آن را اینطور ساخته،” شاید ساعت عقب برود، زمان به عقب برگردد، فرزندان ملت بازگردند و زندگی کنند، ازدواج کنند، بچه‌دار شوند و به مرگ طبیعی بمیرند، شاید پسر من هم برگردد!”
پیرزن از دخترش می‌خواهد دفترچه‌ای که در کیف دارد را برایش بخواند. در سال ۱۹۱۸، در میان شادی مردم از پیروزی جنگ جهانی اول در خانواده‌ی باتن‌ها پسری به دنیا می‌آید که جادوی ساعت بر او اثر کرده، او نوزادی ۸۰ ساله است.
مادر کودک می‌میرد و توماس باتن( جیسون فلمینگ)، پدر کودک، او را زیر پله‌ی خانه‌ای رها می‌کند که در آن زوج سیاه‌پوستی به افراد پیر جا می‌دهند. زن سیاه‌پوست که کویینی(تاراجی هنسون) نام دارد از شوهرش می‌خواهد که او را نگاه دارند و نامش را بنجامین می‌گذارد.
بنجامین (برد پیت) کم‌کم بزرگ می‌شود ولی سنش به عقب باز می‌گردد، او آرزو دارد مثل تمام بچه‌های ۶،۷ ساله باشد ولی ظاهر او مانند پیرمردی ۷۵ ساله است. در همان روزها اتفاقی با پدرش که همواره دورادور به او سر می‌زد ملاقات می‌کند.
او با دخترکی زیبا به نام دیزی آشنا می‌شود و با هم دوست می‌شوند. وقتی بنجامین ۱۷ ساله شد (با ظاهری۶۳ساله!)
از خانه می‌رود و با کاپیتان مایک(جیرد هریس) به دریا می‌زند. آنها به روسیه می‌روند و او با زنی انگلیسی به نام الیزابت ابوت(تیلدا سوئینتون) آشنا می‌شود. همسر الیزابت جاسوس است. علیرغم شوهردار بودن البزابت، میان بنجامین و او رابطه‌ای عاطفی شکل می‌گیرد. در یکی از روزها الیزابت او را بی‌خبر ترک می‌کند.
دیزی(کیت بلانشت) در نیویورک بالرین می‌شود. او و بنجامین همیشه برای هم کارت پستال می‌فرستند. با پیام فرانک روزولت بنجامین و کاپیتان مایک هم وارد جنگ می‌شوند و با حمله‌ی یک زیردریایی مایک کشته می‌شود. بنجامین به خانه بر می‌گردد و باز دیزی را ملاقات می‌کند و یاد روزهای خوش گذشته زنده می‌شود. اما حوادث دیگری هم میان دیزی و بنجامین رخ می‌دهد…

دیوید فینچر، خالق شاهکار “هفت” و فیلم خوب “باشگاه مشت‌زنی”، در سالهای اخیر به سراغ ساخت “زودیاک” رفت. فیلمی درباره‌ی یک داستان واقعی قاتلی زنجیره‌ای که هرگز به دام نیفتاد. این فیلم در قیاس با “هفت” بسیار ناامید کننده بود. پس از این افول بود که فینچر به امید بازگشت به روزهای اوجش با هنرپیشه‌ی محبوبش، برد پیت، دست به خلق تصویری از ایده‌ی جسورانه‌ی فیتز جرالد زد.
فیلم راوی ایده‌ی عجیب زندگی وارونه می‌شود. چیزی که شاید به نظر اینقدر عجیب و احمقانه بیاید که خنده‌دار باشد، اما کنجکاوی درباره‌ی اینکه اگر چنین چیزی امکان داشت چطور می‌شد، بیننده را میخکوب می‌کند و با مسیر داستان پیش می‌برد. داستانی که روایتگر بخشی از حوادث مهم تاریخی جهان است.

با این حال، این فیلم خالی از اشکال نیست. عشق میان الیزابت و بنجامین خیلی بی‌ریشه و غیر ضروری تصویر شده.
بنجامین که قرار بوده در جنگ شرکت کند، حتی برای حفظ ظاهر هم که شده، اسلحه به دست نمی‌گیرد.
اصلاً انگار در سکانس جنگ شبانه‌ی قایق و زیردریایی به زور در صحنه چپانده شده که فقط باشد!
هر چند که این فیلم حاوی نکات تاریخی خوبی است، اما در مقام قیاس با فیلم “فارست گامپ” ( که بزودی پستی درباره‌اش خواهم نوشت) از بسیاری از جریانات فکری و اجتماعی در آن سال‌ها به سادگی عبور می‌کند و ناگفته رهایشان می‌کند.
از اریک راث که سناریوی این فیلم و “فارست گامپ” را به رشته‌ی تحریر در آورده، انتظار بیشتری می‌رفت. اینکه بنجامین وقتی به دوران کودکی می‌رسد ناگهان دیزی را فراموش می‌کند و وقایع زندگیش را از یاد می‌برد با چه منطقی رخ می‌دهد؟
به باور من، بر خلاف تصور خیلی‌ها، حد و اندازه‌ی بازی برد پیت اصلاً اسکاری نیست! صرف یک گریم سنگین نمی‌تواند باعث بهترین بازیگر مرد بودن، شود. بازی پیت خیلی خشک است، چه وقتی الیزابت را از دست می‌دهد، چه وقتی دیزی را دوباره می‌بیند وچه وقتی که می‌فهمد توماس باتن پدر اوست. هرچند صبوری برد پیت در تحمل آن گریم سنگین قابل تقدیر است ولی اگر می‌توانست متناسب با آن گریم فوق‌العاده بازی کند چقدر این فیلم بهتر می‌شد! از دید من، بازی کیت بلانشت بسیار چشمگیرتر از پیت از آب در آمده!

البته فیلم جاهای قشنگی دارد که امضای فینچر را می‌شود بر آن‌ها دید. مثلاً جایی که بنجامین و پدرش به تماشای طلوع آفتاب بر دریا می‌نشینند یا جایی که روح کاپیتان مایک و بنجامین چون مرغی مگس‌خوار و زیبا تصویر می‌شود. گریم‌های فیلم عالی است و صحنه‌آرایی‌ها با تناسب گذر سال‌ها استادانه طراحی شده‌است. این تناسب و تغییر در موسیقی فیلم هم مشهود است.
فیلم “مورد عجیب بنجامین باتن” بخاطر ایده‌ی خوبش و چیزهایی که می‌تواند یادآور فینچر باشد ارزش دیده‌شدن را دارد. ” بعضی از مردم برای زندگی کنار رودخانه بدنیا می‌آیند، برخی برای کشته شدن با صاعقه، برخی برای شنیدن موسیقی، برخی برای شنا کردن، برخی برای ساخت دکمه، برخی برای شکسپیر بودن، برخی برای مادر بودن، و برخی برای رقصیدن!” این نریشن سکانس پایانی فیلم بود که بسیار زیبا و دلچسب به تصویر کشیده شده‌بود! بله، همه برای چیزی زندگی می‌کنند اما فقط بنجامین باتن است که مثل بنجامین باتن زندگی می‌کند، برای موردی عجیب!

۱۳۸۷/۱۱/۲۷

خلقیات ایرانیان

خدا رحمت کند محمدعلی جمالزاده را. از معدود کسانی بود که پيشرفت را نه در تغيير حکومت که در تغيير خلقيات ما ايرانيان می ديد. البته کسانی که او به آن ها اشاره می کرد مردمان صد سال پيش بودند که ربطی به ما مردم امروز ايران ندارد! ايشان در بخشی از کتاب "خلقياتِ ما ايرانيان"، به آن چه بيگانگان در باره ی ايرانيان گفته اند می پردازد و آن ها را منعکس می کند. مثلا از قول جيمس موريه انگليسی می نويسد:"در تمام دنيا مردمی به لاف زنی ايرانيان وجود ندارد. لاف و گزاف اساس وجود ايرانيان است. هيچ ملتی هم مانند ايرانيان منافق نيست و چه بسا همان موقعی که دارند با تو تعارف ميکنند بايد از شرشان بر حذر باشی... عيب ديگری هم که دارند دروغگوئی است که از حد تصور خارج است.
يکی از وزرا به يکی از اعضای سفارت فرانسه می گفت «ما در روز پانصد بار دروغ می گوئيم و با وجود اين کارمان هميشه خرابست»... ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت که در تمام دنيا مردمی پيدا نشود که باين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند."
(خلقيات ما ايرانيان، محمدعلی جمالزاده، انتشارات نويد، بازچاپ آبان ۱۳۷۱، صفحات ۷۳ و ۷۴)
البته جناب جيمس موريه اين جملاتِ زشت را در باره ی ايرانيان زمان فتحعلی شاه قاجار نوشته و ما مردم امروز ايران خوشبختانه از چنين خصائل زشتی به طور کامل بری هستيم!
شاهزاده الکسی سولتيکوف هم در مورد ايرانيانِ زمانِ خودش می نويسد:
"درستی صفتی است که در ايران وجود ندارد و همين خود کافی است که اين مملکت در نظر خارجيان نفرت انگيز بيايد... دروغ به طوری در عادات و رسوم اين طبقه [طبقهء نوکر و کاسب و دکاندار] از مردم ايران (و ميتوان گفت تمام طبقات) ريشه دوانيده است که اگر احياناً يک نفر از آنها رفتاری به درستی بنمايد و يا بقول و وعدهء خود وفا نمايد چنان است که گوئی مشکل ترين کار دنيا را انجام داده است و رسماً از شما جايزه و پاداش و انعام توقع دارد" ص ۸۰
اما جناب گوبينو، ديپلمات و دانشمند فرانسوی به جای اشاره به ظواهر، به بيان علل رياکاری ايرانيان می پردازد و می نويسد:"برای چه ايرانی اينقدر رياکار شده و چرا تا اين اندازه در تقدس و اظهار زهد غلو مينمايد و حال آنکه باطناً اينقدرها مومن نيست و بچه سبب غالب اين مردم حرفی را که ميزنند غير از آنست که در حقيقت فکر ميکنند و بقول خودشان زبانشان در گرو دل دگر است... هر مذهبی که وارد ايران شود به دوروئی و شک و ترديد جبلی ايرانيان برخورد خواهد کرد. ايرانی ملتی است که از چند هزار سال قبل از اين با صدها مذهب مختلف بکنار آمده است و خصوصاً مساله مذاهب پنهانی بطوری اين ملت را شکاک و دو رنگ و بوقلمون صفت بار آورده است که محال است شخصی بتواند بگفتهء آنها اعتماد نمايد زيرا هر چه ميگويند غير از آنست که فکر ميکنند و آنچه فکر ميکنند غير از گفتار آنهاست." صفحات ۸۶ و ۸۷
الحمدلله که ما مردم امروز ايران آن طور که جناب گوبينو می فرمايند نيستيم و از بيان عقايدمان با اسم و رسم کامل هراسی نداريم و آن چه گوبينو و امثال او می گويند مربوط به دوره ی تاريخی پيشامدرن است که به انتها رسيده و ما امروز در دوران پسا مدرن زندگی می کنيم و هيچ يک از اين صفات زشت تاريخی را نداريم!
با اين حال هنوز نقاط ضعف بی اهميتی در ما مردم ايران وجود دارد که هنرپيشه ی ارجمندی چون رضا کيانيان آن ها را با نوشته هايش به ما نشان می دهد. مثلا در مطلبی زير عنوان "اين مردم نازنين" می نويسد:"در اتومبيلی بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فيلمبرداری می بُرد. مرد مودبی بود. گفته بود که چند سالی در ژاپن بوده. پول و پله ای جمع کرده و به ايران برگشته، با اتومبيلش در خدمت فيلم بود.
از خانه تا محل فيلمبرداری تعريف می کرد و يا می پرسيد. از همه چيز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خيلی انتقاد داشت که همديگر را رعايت نمی کنند..... نزديکی های محل فيلمبرداری به يک ترافيک برخورديم. کمی صبر کرد. کمی به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشيد به سمت چپ، يعنی سمتی که اتومبيل هايش از روبرو می آمدند. که ترافيک را رد کند. کار او باعث شد که در مسير مقابل هم يک گره ترافيکی ايجاد شود. سعی کرد گره را رد کند ولی ديگر دير شده بود. هر دو طرف خيابان بند آمد. من فقط او را نگاه می کردم. گفت: می بينين، يک ذره فداکاری وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم: طرف ما ترافيک بود.. اون طرفی ها که داشتند راهشونو می رفتند. شما خلاف رفتی و راهشونو بستی. گفت: من کار دارم مثل اونا که بيکار نيستم!" (بخارا ۶۶، صفحه ی ۳۲۷)
در جاي ديگري درهمان مطلب می نويسد:"يک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدی بر می گشتم، نذری گرفته بودم و به خانه می بردم. به چهارراهی رسيدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ايستادم. اتومبيل پشتی که گويا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بيشتری ترمز کرد تا به من اصابت نکند. بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پياده شد و گفت: نوکرتم، امروز مال امام حسينه. چراغ قرمز و سبز نداريم راه بيفت. به من که رسيد مرا شناخت. سلام کرد و گفت: از شما بيشتر از اينا انتظار داشتيم. يک هنرپيشهء با حال که روز عاشورا پشت چراغ قرمز وای نمی سته. شور حسينت کجا رفته؟" (همان، ص

۱۳۸۷/۱۱/۲۳

فلسفه

سرم رو که میذارم روی بالشت کرور کرور فکر و خیال بهم حمله میکنن و آنچنان دوره ام میکنن که مجبور میشم مثل بچه ی آدم بلندشم برم بتمرگم روی مبل و هی فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم تا بلکه این "فکر درد" لامصب ام درمون بشه،اما چه فایده! هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به "سیاهچاله"فضایی برخورد میکنم.

بعد از اینکه یه ۴-۵ ساعتی فکر فرمودم و به هیچ جایی نرسیدم مجددن برای خواب تلاش میکنم و با پررویی تموم باز برمیگردم به رختخواب،و حالاست که "فلسفه" بهم حمله میکنه!
جملات و افکار و استنتاجات فلسفی آنچنان به مغزم سرازیر میشن که خودم میمونم که آیا من اقتصاد خوندم یا فلسفه و احمقانه اینکه اونموقعی که فلسفه بهم حمله میکنه نه حال فکر کردن دارم و نه نای نوشتن.بعد از حمله ی فلسفه خوابم میبره و یکی-دو ساعت بعدش به جهت پسری مجبورم بیدار بشم و عجیب اینکه همین ۲ ساعت خواب باعث میشه کل فلسفه ی مورد نظر و استنتاجات و ادله ی بسیار موجه و موزونش از ذهنم بره...

خلاصه اینکه خدا آخر و عاقبت من و این بیخوابی هام رو به خیر کنه...
.........................................................................................................................................................................
پ.ن.کاملا بی ربط
.فرمایشات آبجی کوچیکه:

هر چقدر وضع اقتصادی دنیا خراب باشه زندگی باز هم ادامه داره.

تو زندگی خدا رو شکر همیشه جای بعدی خیلی بهتر از جای قبلی بوده.به این فکر کن و خوشحال باشبه این فکر کن که شرایط همیشه از اینی که هست هم می تونه بدتر باشه اما خدا رو شکر الان که نیست. پس خدا رو شکر کن و ازش کمک بخواه...

۱۳۸۷/۱۱/۲۲

تغییر


همه چی توی دنیا تغییر میکنه و این تغییر بطور مداوم و هر روزه است.
البته همه ی تغییرات ممکنه برای ما دلچسب یا لذت بخش نباشند منتهی ما چه بخواهیم و چه نخواهیم این تغییرات اتفاق میافتند و برنده کسی هستش که بتونه خودش رو زودتر با تغییرات وفق بده و زودتر خودش رو در نقش جدیدی که زندگی جلوی پاش گذاشته جابندازه و بتونه نقش جدید رو بطور "حرفه ای" اجرا کنه.

وقتی به عقب نگاه میکنم یک دنیا تغییر میبینم که بصورت "دَرهَم" توی زندگیم اتفاق افتادند.بعضی از اونها اولش به چشمم خیلی خوش میامدند منتهی یه کمی زمان که گذشت تازه دریافتم که این تغییرات نه تنها "کمی" بلکه اصلا هم خوب نبوده اند و اگر تدبیر درست و به هنگام به دادم نمیرسید چه بسا که در چاه می افتادم! و صد البته خیلی از تغییرات هم بودند که اولش بسیار بد و ناراحت کننده و دردناک به چشم میزدند منتهی بعدش کاشف به عمل می آوردم که اونها تغییرات بسیار خوب و به موقع و به جایی بودند.

مخلص کلام اینکه "تغییر" همواره اذیت میکنه ولی "گریز ناپذیره".این رو اینجا مینویسم که هم ثبت کنم و هم اینکه یادم بمونه که تنها راه کنار اومدن با تغییرات "فقط" تغییر کردن هستش.
بادا که همگان همواره سعادتمند باشند
آمین