امسال که مراسم اسکار برگزار شد ترجیح دادم بخوابم و بعد خبر برنده شدن نامزد ها رو از اخبار بشنوم.با این حساب یک "اولویت" دیگه هم توی زندگیم عوض شد و استراحت به "اسکار" سور زد...!
دیروز رفتیم سینما.
فیلم جنجالی و زیبای
داستان عجیب بنجامین باتن . از فیلم خیلی خیلی خیلی خوشم اومد.البته این رو هم بگم که فکر میکنم که اون پرده ی غول پیکر جادویی سهم بزرگی در مزه دار کردن فیلم داشت.
یه جورایی فیلم انگار جواب به این ذهن شلوغ و فکر سرکش من بود.
یکی از موارد جالب فیلم برای من این بود که اینکه اغلب پیر ها صبورترند یکی از دلایل اش میتونه این باشه که ناتوان ترند...
توی فیلم به قدری زیبا مقوله ی "آلزایمر" رو به تصویر کشده بود که شدت احساساتی که من به عنوان بیننده دچارش شده بودم کاملا به قفسه ی سینه ام فشار می آورد.
در کل از فیلم "بنجامین باتن" بسیار لذت بردم.
مرسی آقای همسر.
مرسی آقای پیت.(هم از بازی تون و هم به خاطر اینکه اینهمه زیبایید)
مرسی آقای کارگردان.
مرسی تمام عوامل فیلم
این روزها به شدت درگیر پسری هستم.
این که میگویم "به شدت" حاکی از شدت زیادی است...
..........................................................................................................................................................................
در مورد فیلم عجیب و زیبای بنجامین باتن.کپی شده از وبلاگ
یک پزشک :
فرانک مجیدی: شاید یکی از بهانههایی که باعث میشود، فیلم تماشا کردن را دوست داشتهباشیم، فرار از روزمرگیهای زندگی باشد. پس چه باک اگر روایتی که به تماشایش مینشینیم، در عالم امکان و واقع نگنجد؟ هر چند ساختن افسانهوارهایی که به زمان و مکان نامعلومی در صدها سال پیش باز نمیگردد و در زمان معاصر جریان دارد، شجاعتی افزون میطلبد، ولی شاید یکی مثل “دیوید فینچر”، این دل را داشتهباشد که از ایدهی یک داستان کوتاه “اسکات فیتز جرالد” چنان خوشش آید که دست به ساخت “
مورد عجیب بنجامین باتن” بزند.
پیرزنی در بیمارستانی در کارولینا در حال مرگ است و دخترش در لحظات آخر نزد اوست. طوفان کاترینا آغاز شده و اوضاع جوی نامساعد است. پیرزن میخواهد در لحظات آخر عمر رازی را برای دخترش بازگو کند.
پس برای او داستان ساعتسازی را میگوید که نابینا بود و زندگی خانوادگی کوچکی با پسر و همسرش میگذراند؛ پسر به جنگ میرود و کشته میشود. در آن روزها شهرداری به او سفارش ساخت یک ساعت را دادهبود. او تمام وقتش را صرف ساخت آن ساعت میکند. در روز افتتاح تدی روزولت هم حضور داشت و همگان با تعجب می بینند که ساعت برعکس کار میکنند، ساعتساز میگوید خودش به عمد آن را اینطور ساخته،” شاید ساعت عقب برود، زمان به عقب برگردد، فرزندان ملت بازگردند و زندگی کنند، ازدواج کنند، بچهدار شوند و به مرگ طبیعی بمیرند، شاید پسر من هم برگردد!”
پیرزن از دخترش میخواهد دفترچهای که در کیف دارد را برایش بخواند. در سال ۱۹۱۸، در میان شادی مردم از پیروزی جنگ جهانی اول در خانوادهی باتنها پسری به دنیا میآید که جادوی ساعت بر او اثر کرده، او نوزادی ۸۰ ساله است.
مادر کودک میمیرد و توماس باتن( جیسون فلمینگ)، پدر کودک، او را زیر پلهی خانهای رها میکند که در آن زوج سیاهپوستی به افراد پیر جا میدهند. زن سیاهپوست که کویینی(تاراجی هنسون) نام دارد از شوهرش میخواهد که او را نگاه دارند و نامش را بنجامین میگذارد.
بنجامین (برد پیت) کمکم بزرگ میشود ولی سنش به عقب باز میگردد، او آرزو دارد مثل تمام بچههای ۶،۷ ساله باشد ولی ظاهر او مانند پیرمردی ۷۵ ساله است. در همان روزها اتفاقی با پدرش که همواره دورادور به او سر میزد ملاقات میکند.
او با دخترکی زیبا به نام دیزی آشنا میشود و با هم دوست میشوند. وقتی بنجامین ۱۷ ساله شد (با ظاهری۶۳ساله!)
از خانه میرود و با کاپیتان مایک(جیرد هریس) به دریا میزند. آنها به روسیه میروند و او با زنی انگلیسی به نام الیزابت ابوت(تیلدا سوئینتون) آشنا میشود. همسر الیزابت جاسوس است. علیرغم شوهردار بودن البزابت، میان بنجامین و او رابطهای عاطفی شکل میگیرد. در یکی از روزها الیزابت او را بیخبر ترک میکند.
دیزی(کیت بلانشت) در نیویورک بالرین میشود. او و بنجامین همیشه برای هم کارت پستال میفرستند. با پیام فرانک روزولت بنجامین و کاپیتان مایک هم وارد جنگ میشوند و با حملهی یک زیردریایی مایک کشته میشود. بنجامین به خانه بر میگردد و باز دیزی را ملاقات میکند و یاد روزهای خوش گذشته زنده میشود. اما حوادث دیگری هم میان دیزی و بنجامین رخ میدهد…
دیوید فینچر، خالق شاهکار “هفت” و فیلم خوب “باشگاه مشتزنی”، در سالهای اخیر به سراغ ساخت “زودیاک” رفت. فیلمی دربارهی یک داستان واقعی قاتلی زنجیرهای که هرگز به دام نیفتاد. این فیلم در قیاس با “هفت” بسیار ناامید کننده بود. پس از این افول بود که فینچر به امید بازگشت به روزهای اوجش با هنرپیشهی محبوبش، برد پیت، دست به خلق تصویری از ایدهی جسورانهی فیتز جرالد زد.
فیلم راوی ایدهی عجیب زندگی وارونه میشود. چیزی که شاید به نظر اینقدر عجیب و احمقانه بیاید که خندهدار باشد، اما کنجکاوی دربارهی اینکه اگر چنین چیزی امکان داشت چطور میشد، بیننده را میخکوب میکند و با مسیر داستان پیش میبرد. داستانی که روایتگر بخشی از حوادث مهم تاریخی جهان است.
با این حال، این فیلم خالی از اشکال نیست. عشق میان الیزابت و بنجامین خیلی بیریشه و غیر ضروری تصویر شده.
بنجامین که قرار بوده در جنگ شرکت کند، حتی برای حفظ ظاهر هم که شده، اسلحه به دست نمیگیرد.
اصلاً انگار در سکانس جنگ شبانهی قایق و زیردریایی به زور در صحنه چپانده شده که فقط باشد!
هر چند که این فیلم حاوی نکات تاریخی خوبی است، اما در مقام قیاس با فیلم “فارست گامپ” ( که بزودی پستی دربارهاش خواهم نوشت) از بسیاری از جریانات فکری و اجتماعی در آن سالها به سادگی عبور میکند و ناگفته رهایشان میکند.
از اریک راث که سناریوی این فیلم و “فارست گامپ” را به رشتهی تحریر در آورده، انتظار بیشتری میرفت. اینکه بنجامین وقتی به دوران کودکی میرسد ناگهان دیزی را فراموش میکند و وقایع زندگیش را از یاد میبرد با چه منطقی رخ میدهد؟
به باور من، بر خلاف تصور خیلیها، حد و اندازهی بازی برد پیت اصلاً اسکاری نیست! صرف یک گریم سنگین نمیتواند باعث بهترین بازیگر مرد بودن، شود. بازی پیت خیلی خشک است، چه وقتی الیزابت را از دست میدهد، چه وقتی دیزی را دوباره میبیند وچه وقتی که میفهمد توماس باتن پدر اوست. هرچند صبوری برد پیت در تحمل آن گریم سنگین قابل تقدیر است ولی اگر میتوانست متناسب با آن گریم فوقالعاده بازی کند چقدر این فیلم بهتر میشد! از دید من، بازی کیت بلانشت بسیار چشمگیرتر از پیت از آب در آمده!
البته فیلم جاهای قشنگی دارد که امضای فینچر را میشود بر آنها دید. مثلاً جایی که بنجامین و پدرش به تماشای طلوع آفتاب بر دریا مینشینند یا جایی که روح کاپیتان مایک و بنجامین چون مرغی مگسخوار و زیبا تصویر میشود. گریمهای فیلم عالی است و صحنهآراییها با تناسب گذر سالها استادانه طراحی شدهاست. این تناسب و تغییر در موسیقی فیلم هم مشهود است.
فیلم “مورد عجیب بنجامین باتن” بخاطر ایدهی خوبش و چیزهایی که میتواند یادآور فینچر باشد ارزش دیدهشدن را دارد. ” بعضی از مردم برای زندگی کنار رودخانه بدنیا میآیند، برخی برای کشته شدن با صاعقه، برخی برای شنیدن موسیقی، برخی برای شنا کردن، برخی برای ساخت دکمه، برخی برای شکسپیر بودن، برخی برای مادر بودن، و برخی برای رقصیدن!” این نریشن سکانس پایانی فیلم بود که بسیار زیبا و دلچسب به تصویر کشیده شدهبود! بله، همه برای چیزی زندگی میکنند اما فقط بنجامین باتن است که مثل بنجامین باتن زندگی میکند، برای موردی عجیب!