۱۳۸۸/۰۱/۰۵

عیدت مبارک-سال نو باشه مبارکت


به لطف خدا یه چند روزی هست که توی شهر صحرایی ما بارون میباره.
این بارون غیر از اینکه هوا رو خیلی لطیف و ناز میکنه بسیار بسیار مناسب حال منه.
در فیلم X Men II یه دختری هست که مثلا پیتزافروشه منتهی در واقع یه شاهزاده خانم فضاییه و هروقت دلش میگیره و گریه میکنه از آسمون هم بارون میباره،این ایده ی نویشنده ی فیلمنامه به نظرم بسیار ایده ی قشنگی بوده.مخصوصن این روزها که من نمیدونم من بیشتر میبارم یا آسمون.
از بین آهنگ های عید مبارکی این آهنگ رو خیلی دوست دارم.
البته دلیل اش هم خیلی واضحه چون در شروعش میگه :"عیدت مبارک نازنین"
و از اونجایی که هزار الله اکبر من عید داشتم به چه سبزی! (سبز مایل به قهوه ای انی!!! ) از این تبریک عید خوشم میاد.
امروز داشتم فکر میکردم که شاید بهتر باشه اول سال نو رو قرار دادی برای خودم بذارم روز اول آوریل.یا شایدم 13 به در.
فکر میکنم مجبورم این روزهای گه زده شده ی شال جدید رو بذارم توی پوشه ی سال قبل و ببندمش،به هر حال از صمیم قلب آؤزو میکنم که 359 روز باقی مونده ی این سال خوب باشه.

۱۳۸۸/۰۱/۰۳

باراک جتن


میتونم تا آخر دنیا بشینم پای مونیتور و پیام نوروزی "باراک" جان جان رو ببینم و غش و ضعف کنم و هربار که به تهش میرسه و اونجوری قند و عسل میگه:"عید شوما مبارک" جیغ بزنم و قربون صدقه اش برم.
ای "باراک" جان جان،آنقدر میدوستمت که خیلی!

۱۳۸۸/۰۱/۰۲

سال نو


سال نو همگی مبارک.
امسال برخلاف پارسال، که لحظه ی سال تحویل توی هواپیما و برفراز ابرها بودیم،برای سال تحویل خونه بودیم.
با وجودی که از ۵ شنبه صبح به قدری مریض بودم و دل درد داشتم که مثل کمون کمرم خم مونده بود،منتهی تمام تلاشم رو کردم و یه هفت سین خوشگل چیدم.
تخم مرغ هاش رو پسری در دقیقه ی ۹۰ رنگ کرد.
از اونجایی که در تموم شهر فقط سبزه ی "گندم" میفروختن در نتیجه من هم سر سفره ی هفت سین سبزه نذاشتم و جایش سبزی خوردن گذاشتم.(چون معتقدم که سبزه ای که دونه اش گندم باشه اومد-نیومد داره)
یه سنبل خوش رنگ و بو هم از قنادی آبشار گرفتم با شیرینی های نخودچی که عاشقشونم با برگه ی هلو (این رقم آخری رو فقط برای دل خودم گرفتم) و البته یه سمنو هم خریدم که همه اش رو همون موقع خوردم (و سمنوی تزیینی که از قنادی آفرینا گرفته بودم رو گذاشتم سر سفره).
بقیه ی سین ها رو هم از قنادی آفرینا گرفتم و با توجه به تزییناتی که در سایر جاها دیدم به نظرم کارهای آفرینا خیلی خیلی شیک تر بود.
سال نو رو هم با شبکه ی "بی بی سی" فارسی تحویل کردیم.(البته بعد از سال نو به علت اون رقص لخت و پتیانه ی اون آقاهه ی بوشهریه همسرجان گفت اه اه و کانال رو عوش کرد!)
پیام تبریک عزیز دلم (باراک جان جان) رو هم اول از تپش و شب از بی بی سی مجددن دیدم.هزار هزار دوستش داشتم.
روز اول عید هم آقا یحیی، دوماه و بیست روزه با خانواده اومدن عید دیدنی مون .
دیشب هم همسرجان رفت سفر و ما موندیم.
توی فرودگاه بهش میگم :خیلی بدی که اول سال نویی ما رو تنها میذاری
که پسرجونم میگه:مامان غصه نخور.تو تنها نیستی.من میمونم با تو.بابا تنها میره (هزار ماشالله)
دیشب هم نصفه شب پسرکم تشنه شده بود و بیدارم کرد که بهش آب بدم.
توی آشپزخونه بعد از اینکه آب رو خورد برگشت بهم گفت:مامان ببخشید که بیدارت کردم.خیلی ممنون که بهم آب دادی.(خدا حفظت کنه عزیز دلم)
انشالله که سال جدید پر از خیر و خوشی و برکت باشه برای همه ی همه ی همه.

۱۳۸۷/۱۲/۲۹

سال 1387

امروز آخرین روز سال ۱۳۸۷ شمسی هستش و خب طبیعتن این هم میشه آخرین پستی که من در این سال میتونم بنویسم.

سال ۸۷ هم مثل بقیه ی سالهایی که اومدن و رفتن،اومد و رفت.

با تموم بدی ها و خوبی هایش.
با تموم کمی ها و زیادی هایش.
با تموم روزهای پر از خنده و قهقهه اش یا تموم شبهای پر از درد و گریه اش.
با تموم اوقاتی که همه چی جور بود و فقط روی مود نبودیم ،یا تموم لحظاتی که هیچی جور نبود ولی دلمون به وجود خدا قرص بود...
با تمام چیزهایی که ازمون گرفت و تموم چیزهایی که بهمون داد...
با تموم بدبیاریهایی که دچارشون شدیم ،و یا تموم خوش شانسی هایی که غیرمنتظره برامون رخ دادند..
با تموم سفرهای اجباری و دردناکی که برامون پیش اومد،یا تموم سفرهای تفریحی و لذت بخشی که رفتیم...
با تموم دوستهایی که از توی سال ۸۷ گذاشتیم و ازشون گذشتیم ،یا تموم دوستهای جدیدی که در این سال باهاشون آشنا شدیم...
با تموم درسهایی که یاد نگرفتیم،و البته درسهایی که یاد گرفتیم...
با تموم بداخلاقی هایی که کردیم (و دیدیم) ،یا تموم خوش خلقی ها و مهربونی هایی که یا شامل حالمون شد یا نصیب دیگران کردیم...
با تموم آرزوهایی که توی این سال به دلمون موند،و تموم آرزوهایی که به لطف خدا برآورده شدند...
عید سال ۸۷ تا زنده ام یاد آور یکی از قشنگ ترین سفرهای زندگی ام هست.هرچند که گم شده ی سالهای دورمون رو نیافتم،اما سفر شیرینی بود.خدا رو شکر که نصیبمون شد...
تابستان سال ۸۷ همیشه و همیشه یاد آور دوستای خوب و مهربون و خونگرمی هست که باهاشون آشنا شدیم و همینطور یک هفته ی به یاد ماندنی در کنار این دوست ها.
پاییز سال ۸۷ یاد آور کار بی وقفه و تلاش همراه با شوق من در شرکت دوست داشتنی ای که مشغول بودم،بعلاوه ی آشنا شدنم با انسانهای خوب و مهربان و لایقی که به خاطر رکود اقتصادی در وضعیت خیلی اسفباری مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم...
و زمستان سال ۸۷....سرد و سیاه...غمبار و ماتم زا....این فصل از این سال تا زنده ام یاد آور مادربزرگم هست که سفر کرد.امید دارم که روحش شاد و جایش خوش باشد،بعلاوه ی اینکه خودم هم به شدت دچار همه رقم مشکلات سلامتی در اغلب ارگانهای بدنم شدم.از قلب و معده بگیر تا ....آخرینش هم که حمله ی قلبی مامان بود که شکر خدا به خیر گذشت...
امیدوارم که سال جدید سالی سرشار از "خیر و برکت-سلامتی و نعمت-شادی و آرامش-صلح و امنیت-لذت و سعادت" باشه.
آرزو میکنم که در سال جدید "تن هاتون سالم-دل هاتون آرام-فکر هاتون آزاد-خوابتون راحت-بچه هاتون اهل و سر به راه و درسخوان-دلتون شاد-لبتون خندون -جیبتون پر پول و کامتان کامروا" باشه.
آرزو میکنم دلهاتون مالامال از عشق باشه و عزیزانتون هرکجای این دنیا که هستند همیشه سالم و خوش و سلامت باشند.
آرزو میکنم کانون خانواده هاتون همیشه گرم باشه و دلهاتون برای هم بتپه و قلبهاتون با هم مهربان باشه.
امیدوارم سایه ی پدر و مادرهای همه سالهای سال برسرشون باشه و خداوند پدر و مادر من رو هم که چراغ قلب من هستند برایم سلامت نگهداره.
خدایا،در این سال پیش رو از اعماق وجودم،از ته قلبم،ازت تقاضا میکنم که آبرو و عزت، نصیب ایران و ایرانی کنی.
خدایا بابت هر نفسی که دادی و میدی ممنونتیم.
سال نو مبارک
سال ۸۷

۱۳۸۷/۱۲/۲۶

چهارشنبه سوری

۱-مامان افتاده بیمارستان.خدایا سلامتش بدار...
۲-خدایا بهترین رو برای همه رقم بزن.
۳-خدایا به همه کمک کن که بچه های خوبی تربیت کنند به ما هم کمک کن که پسرکمون رو به بهترین شیوه ای که میتونیم بزرگ کنیم و به بهترین جایی که میتونیم برسونیم.
۴-فردا چهارشنبه سوری هستش.انشاالله که به همه خوش بگذره و زردی ها رو بریزند و سرخی ها رو بردارند...
۵-خدایا بابت همه چی ممنون.به داده و نداده ات شکر.

۱۳۸۷/۱۲/۲۱

9 روز مانده به نوروز

دیشب سوپ رویخت روی "شبه فرش" وسط خونمون!
از اونجایی که ریش ریشی و پشمالوئه هیچ رقمه نمیشد تمییزش کنیم،در نتیجه با کمک همدیگه برداشتیم و بردیمش توی حمام یک وجبی مون و شستیمش و بعد با روشی شبیه تردستی آویختیمش تا خشک بشه.
در تموم طول این اتفاقات پسرجان خونه نبود و در منزل همسایه به جهت بازی حضور داشت.
وقتی برگشت خونه سراغ فرش رو گرفت.
منم کرمم گرفت که سر به سرش بذارم.
اولش گفتم که داریم اسباب کشی میکنیمو از این خونه میریم،که اون هم کلی استقبال کرد و ذوق نمود!
بعد گفتم که داریم خونه تکونی میکنیم چون قراره نوروز بیاد.
پسرجان هم بلافاصله پرسید:"چند روز میمونه؟" !

۱۳۸۷/۱۲/۱۷

بی ربط ها

۴-وقتی دارم رانندگی میکنم و نمیتونم "بوق" بزنم،احساس میکنم که دارن خفه ام میکنن.
۵-وقتی دارم رانندگی میکنم و صدای ضبط رو روی آخرین درجه اش میذارم،احساس میکنم که اون خواننده ی بیچاره داره به جای من داد میکشه.مثلا وقتی "ابی" عربده میکشه و میخونه :"به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست" فکر میکنم که دارم برای تموم از دست رفته هام نامه مینویسم...
۶-توی شخصیت های کتاب "کافه پیانو" یه بابایی هست که اسمش "همایون" ه و همه اش هم اضطراب داره،و ریشه ی اضطرابش رو هم میشناسه.وقتی خوندمش تازه فهمیدم که من هم مث اونم،سرشار از اضطرابم منتهی بدبختی اینه که نمیدونم ریشه ی این کوفت کجاست....
۷-هی که فکر میکنم یادم میاد که دستهام یخ بود.هوا یخ بود.نوک دماغم یخ زده بود.همه چی یخ بود.یخ یخ یخ...
پ.ن:
اون روزی داشتم فکر میکردم به خودم.دیدم که من بینوا از وقتی یادم میاد دارم از یکی مراقبت میکنم خیر سرم!
اول که آبجی وسطی بود.
بعد هم آبجی کوچیکه به وسطی اضافه شد.
بعد هم که دوران دماغ گندگی نوجوونی بود و باید از خودم در برابر "گرگ" های جامعه مراقبت میکردم.
تا اومدم ببینم زندگی چه رنگیه هم جناب پسر افتاد پایین.(شایدم رفت بالا!)
ای زرشک!!!!

۱۳۸۷/۱۲/۱۲

خدا

خدایا،قربون عظمتت.
موقعی که داشتی این بچه ی من رو خلق میکردی میشه بگی حواست کجا بود که اینهمه دُرّ و گهر تو وجودش نشوندی و از هیچ زرت و زورتی بی نصیب نذاشتیش؟
معلوم هست حواست کجا بوده که پاهایش اینجوری صاف ِصاف در اومده و ریه هایش اینهمه حساس و همواره آماده ی بروز حساسیت و بالاتر از همه ی اینها هایپر اکتیویتی ه بسیار زیاد که گند زده به روز و روزگار و زندگی مون.
خدایا میشه بگی اینهمه لطف و مرحمتت چجوری شد که اینجوری شد؟
:(
از تو دیگه توقع نداشتم که اینهمه چوب به ما فرو بنمایی!

۱۳۸۷/۱۲/۱۱

چمدان


گاهی با خودم فکر میکنم کاش پدر اون روزهای آتش و خون رنج سفر به دیار کفر رو به خودش هموار میکرد و یک خونه ی کوچیک زیر سقف آسمون همیشه بارونی و سرده یکی از ممالک فرنگ میساخت تا امروز "چمدان" اینمه نقش اساسی در زندگی من و خانواده ام ایفا نکند!
کاش اون روزها پدر قبول میکرد که مسئولیت "چمدان" رو اون به عهده بگیره تا من امروز اینمه هر روز و هر روز به چمدونی که جلوی در اتاقم دارم و هر صبح به محض چشم باز کردن اولین چیزی که میبینم اون هست ،چشم نمینداختم.
کاش پدر اون سالها از خانواده ی پدریش دل میکند تا من سالها بعد مجبور نبودم که از خانه و خانواده ی پدری ام دور بشم و تنها و ترسان فقط با نگاهی به آسمان و امید به خدا و دعای هر روزه برای زندگی اونها که هنوز در ایران هستند، زندگی کنم.

ایکاش پدر اون روزها از همه ی دوستهایش خداحافظی میکرد تا من روزها بعد ،چیزی حدود این روزها،مجبور نبودم که با کاسه ی آب در دست و کاسه ی چشم پر از آب،هر از گاهی غم خداحافظی و دوری دوستی رو داشته باشم و هیچ جوری نتونم تخمین بزنم که "بار دیگه "چه وقت من اینها رو خواهم دید،یا اینکه اصلا "بار دیگر" ی وجود خواهد داشت یا.....

کاش پدر دل ِ رفتن داشت تا من امروز در هر رفتنی، تکه ای از دلم رو گوشه ای از دنیا جا نمی گذاشتم...

کاش پدر در اون سالهای وبا ،یکی از چمدان های اون روزگار رو برمیداشت و لب به لب پُرش میکرد تا من بعدها آنهمه برای بستن چمدانم دچار وسواس ِ "گزینش" نبودم...

مگر میشد یک عمر زندگی را در یک چمدان ِ با وزن زیر ۳۰ کیلو ،جا داد و برد؟

مگر میشود تمام اسباب و اثاث زندگی ات - خاطره هات -دوستهات ،همه و همه را در "چمدان" بگذاری و بروی و هی بروی و باز هم بروی و معلوم هم نباشد که کی میرسی.

اصلا معلوم نباشه که آیا رسیدنی در کار هست یا نیست...

کاش پدر "چمدان" را برمیداشت.کاش...