گوشی موبایل رو برمیدارم و میرم تو قسمت عکس ها.مادر بزرگم از وسط مونیتور داره بهم لبخند میزنه...
میگذره ،منتهی خیلی سخت میگذره.
حال و حوصله ی هیچ کاری نیست، حتی خوندن و نوشتن.
دل و دماغ هیچی نیست.
با اینکه هر روز در جریان بیمارستان و بیماری و درد و رنج مادربزرگم بودم بازهم با اینحال باور نمیکنم رفتنش رو.
همین عید قربان بود که بهش زنگ زده بودم...
همین 3 هفته قبل بود که چشماش به روم باز بود و باهام حرف میزد.
حالا وقتی خواهرم میگه که "مامان داره میره سر خاک مامان پروین" انگار دارم یه تیکه فیلم نگاه میکنم.
هیچ جوری نمیتونم باور کنم که مادربزرگم مُرده.هیچ جوری....
اشک هنوز بیخیال ما نشده...
میگذره ،منتهی خیلی سخت میگذره.
حال و حوصله ی هیچ کاری نیست، حتی خوندن و نوشتن.
دل و دماغ هیچی نیست.
با اینکه هر روز در جریان بیمارستان و بیماری و درد و رنج مادربزرگم بودم بازهم با اینحال باور نمیکنم رفتنش رو.
همین عید قربان بود که بهش زنگ زده بودم...
همین 3 هفته قبل بود که چشماش به روم باز بود و باهام حرف میزد.
حالا وقتی خواهرم میگه که "مامان داره میره سر خاک مامان پروین" انگار دارم یه تیکه فیلم نگاه میکنم.
هیچ جوری نمیتونم باور کنم که مادربزرگم مُرده.هیچ جوری....
اشک هنوز بیخیال ما نشده...