۱۳۸۵/۰۲/۲۴

خواهرانه

دیروز خواهرم بهم زنگ زد.
تازه رسیده بودم خونه .تازه ی تازه.
با جناب آقای اعلی حضرت همسر تشریف برده بودیم تو آشپزخونه و مثل گرسنگان آفریقایی دنبال خوردنی جات بودیم که دیدیم موش موشک داره داد میزنه: بابا ا ا ا ا ! مودایلت داره جنگ میزنه.(خوبه حالا چنگ نمیزد )
اعلی حضرت همسر هم رفت و به تلفن رسیده پاسخ داد.
دیدم که کمی تاقسمتی مهربانانه-مودبانه داره صحبت میکنه. فهمیدم که یا بانو مادر زنگ زده یا گرانقدر خواهر .خلاصه بعد از اینکه جون من رو گرفت (یا به قول اصفهونی ها اِستاد)گوشی رو داد به من.
وای ی ی ی ی ی! خواهرم بود.
اونم خواهر کوچیکه .
خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم.
میگفت که:نشسته بودم داشتم درس میخوندم یهو حس کردم که تو(یعنی من) الان دلت میخواد من بهت زنگ بزنم،معطل نکردم و بهت زنگیدم.
منم کلی قربون صدقه اش رفتم که چقدر کار خوبی کرده.
کلی حرف زدیم و کله پاچه ملت (همه فک و فامیل ها) رو بار گذاشتیم.چقدر دلم میخواست که خواهرم جماعت وبلاگنویس رو هم میشناخت و میتونستم کله پاچه وبلاگ نویس ها رو هم بار بذارم(خدایی غیبت کردن کلی جیگر جلا میده.)
اونقدر این غیبت کردن بهمون مزه داد که خواهرم گیر داده بود پس کی میایی ایران؟
بهش گفتم که برنامه اومدن داشتم اتفاقا برای همین ماه اردیبهشت اما فعلا که اوضاعم تیر تپره!چه برسه به برنامه ام.(فکر کنم فعلا برنامه ام شده برنامه کودک )

-------------------------------------------------------------------------------------------------
موش موشک دیروز داشت واسه خودش نقاشی میکشید.
تلویزیون روشن بود و سیاوش قمیشی میخوند که "گریه کن گریه قشنگه"
دیدم موش موشک هم رفته تو حال و داره میخونه:"دِریه تُن دِریه دَشَندِه
(هروقت موش موشک الکی میندازه رو دنده زر زر و گریه الکی و بیخودی من و والاحضرت همسر براش همین رو میخونیم)

۱۳۸۵/۰۲/۲۳

سکوت.سکوت.سکوت.به کی بگم که سکوت من رو میکشه؟

چقدر فرق کرده اي !
- خب همه چي فرق کرده. منم مثل همه چيز.
- تو کوچيک شدي ، يا دنيا بزرگ شده ؟
- دنيا تا هميشه، همين دنياست. ريگ همين ريگه. حجم، همين حجمه.
- اما سبز، ديگه سبز نيست. آبي ، آبي نيست.
- قرارمون صحبت از رنگ نبود. يادت هست... گفتي رنگ، واسه چشمها درست شده نه براي دل. خودت گفتي به چشمهات اعتماد نميکني.
- آره، يادمه. ولي ميدوني چيه ؟ يه چيزايي، منو داره ميترسونه. هرچي بيشتر ميفهمم، بيشتر ميترسم.
- خب، طبيعيه. تو داري توي مسيري راه ميري که همه تابلوهاش زنگار گرفته و کسي رو پيدا نميکني که راه درست رو نشونت بده. همه ميگن راه درست همينيه که من توشم. تو راه خودت رو انتخاب کردي و هي داري ميري جلوتر. ميدونم. مبهمه. اين ترسناکه
.- ترسناکتر وقتيه که تو حرف نميزني. از سکوتت ميترسم.
- اما خودت گفتي، براي اين دلتنگي هميشگي، پاداشي جز سکوت نيست.
- براي اين بود که چيز ديگه اي نداشم. دستام خالي بود.
- مثل اينکه حواست نيست. تو بهترين چيزي رو که داشتي بهم دادي.
- نميدونم. به خدا نميدونم. اصلا ... اصلا براي چي اومدم سراغ تو ؟
- چون فکر کردي دلت داره کوچيک ميشه. يادت باشه، تا ريگ همون ريگه، منم همون دلم. از ريگ و از خاک و از سردي خاک نترس. قوي باش ! پاتو محکم بزار روش. همه اين ريگها از نسل تو هستن. باهاشون غريبي ؟
- نه . ازشون نميترسم . باهاشون رفيقم. چون قراره بيشتر عمرم رو باهاشون زندگي کنم. اون موقع، من ميشم تو . اونوقت ميفهمم که چقدر کوچيک بودي يا چقدر بزرگ .
- همون موقع امانتت رو پس ميگيري.
- کدوم امانت رو ؟
- سکوت
همه جا ساکت شد. من موندم و سکوت.
باز هم يه عالم سوال بي جواب.
خسته شدم. فقط راضيم به اينکه هنوز دارم راه ميرم و باکي ندارم.چراغ نفتي کهنه که ارثيه خاندان نشناخته ام هست، با منه و هنوز خاموش نشده و راه هم هنوز که هنوزه ادامه داره.
مقصدم، شايد، اول يه راهه. يه راه درست.خدا کنه راه درست ، همين باشه.بالاخره يه روز ميفهمم... يه روز، يه شب.
------------------------------------------------------------------------------------------------
فکر نمیکنم موندنم تو این خونه هم زیاد طول بکشه.این جا رو هم به زودی به لقا الله پرتاب میکنم.
برای این درد بی درمان تنهایی چاره دیگری باید اندیشید.
تا حالا که تموم چاره هام به بن بست رسیده.شاید این تنها بودن دایمی هم بخشی از سرنوشت مقدر من باشه.هرچند که هیچوقت به سرنوشت و پیشانی نوشت و قدر معین باور نداشتم.
اما انگار کم کم مجبورم برای توجیه تموم سوالهای بی جواب و سکوتهای سهمگین و خرد کننده آدمهایی که برام مهمند به یه ریسمانی چنگ بزنم.
و کدوم دیوار کوتاه تر از دیوار خدا؟
خداااااااا جونم.......
باز من تنها گذاشته شدم.باز من محکوم شدم.باز من مقصر شناخته شدم.باز...باز....باز.....
کاش نوکیا یا هر کمپانی کوفت دیگه یه خط و گوشی برای خدا درست میکردن.
اونوقت شاید من اینهمه مزاحم بنده های پرکار و پر مشغله خدا نمیشدم که اونها هم شاکی بشن و به یه بهونه همچین بپیچوننم که دست و پاهام هم به هم گره بخوره.

۱۳۸۵/۰۲/۱۹

دیروز

دیروز تموم روز دچار رخوت و کسلی و بی حوصلگی بودم.
تموم روز!
همسر جانم شارژر موبایلش رو در مملکت کفر جا گذاشته و الان موبایل من رو تصرف کرده !اونهم از نوع تصرف عدوانی!
هرچی بهش میگم بابا جون برو یه شارژر برای موبایلت بخر شاید مادر من به موبایلم زنگ بزنه ،اونوقت نگران میشه ها!
کو گوش شنوا؟میگه مامانت زیاد زنگ بزنه تو جواب ندی نگران نمیشه که،به موبایل من زنگ میزنه و منم بهش میگم جریان از چه قراره .
خلاصه که فعلا موبایل بی موبایل!
فکر کنم در راستای حذف وبلاگ و قهر دوستان ،این تصاحب موبایل هم جزئی از برنامه کائنات باشه برای گرفتن بیش از پیش حال بنده!
۲روزه شدم مثل ارواح سرگردان فیلمهای در پیت!!!
دیشب خواب فیلم "آرزوهای بزرگ" رو میدیدم(فکر کنم اشتباه شده بود !!بهتر بود خواب فیلم برباد رفته رو میدیدم مخصوصا همون صحنه ای که رت باتلر میذاره میره ) خونه خانم هویشام رفته بودم مهمونی (فکر کنم تاثیر وبلاگ و وبلاگ بازی و دوستای گل وبلاگی ام باشه )!!!

۱۳۸۵/۰۲/۱۸

خویشتن خویش

هنوز به اینجا خو نکردم.
هنوز میرم وبلاگ قبلی.هنوز...هنوز...هنوز............
با اینکه به کاری که کردم ایمان دارم اما مثل مادری میمونم که ۹ ماه حاملگی کشید و یه ماه هم بچه نوزادش رو به زحمت بزرگ کرد و آخر سر هم وقتی چله بچه اش رو برید بچه اش رو کشت!!!(من دقیقا حس این مادر رو دارم)
خودم با دستهای خودم وبلاگ نازنینم رو از بین بردم!!!!
هزار جور خودم به خودم دلداری میدم اما تاثیرش فقط چند دقیقه است.
تموم شیرین کاریهای پسرک رو اونجا ثبت کرده بودم.
روزهای شادیم -روزهای غمم..خاطرات سفرم به ایران..روزهای آفتابی دلم...خاطرات عید امسالم.روز ۱۳ به در و.....(قلبم درد میگیره وقتی یادم میاد...)
خلاصه که خیلی حیرون موندم!خیلی زیاد.
فقط میدونم که این روزها هم میگذرن و مثل همیشه زندگی جریان داره .
زندگی به خاطر اینکه من غمگینم-ناراحتم-خسته و کلافه ام متوقف نمیشه.زندگی مثل قطاری میمونه که برای من و ما صبر نمیکنه!
به قول مهری زندگی چیز مزخرف و خواستنی ایه!در اوج مزخرفی خیلی خواستنیه و در اوج لذت و شیرینی بلافاصله صورت زشتش رو با دندونهای کثیفش(مثلا شکل صورت گرینچ!!!)بهم نشون میده.
البته از حق نباید بگذرم که مسبب الاسباب همه رویدادها و اتفاقها خودمم.
طاقت کم - زیاده خواهی (شاید بهتره بگم تمامیت خواهی-انحصار طلبی)-حساسیت بیش از حد .
میتونن باعث بشن که شیرین ترین رخدادها یا آدمها یا موفقیتها برات به زهر تبدیل بشن.
اما باز از خودم راضی و ممنونم.
چون به قول آندره ژید:اصل برای هرکس این است که به رغم همه ابهامات و چندگانگی هایی که در درون خود سراغ دارد با خویشتن خویش صادق باشد.
و من فکر میکنم (فقط فکر میکنم و هنوز مطمئن نیستم) که من با خودم صادقم.
همینقدر که شهامت قبول کردن و اعتراف به اشتباهاتم رو دارم خیلیه!
با دیگران کاری ندارم و اصلا حوصله (یا حتی نیاز) قضاوت کردن بقیه رو ندارم (خیلی سعی میکنم که دیگران رو قضاوت نکنم.خیلی تلاش میکنم اما نمی دونم چقدر موفق بوده ام)،اما من ِ الانم با من ِ قبلم خیلی فرق کرده.
اون آدمی که برای همه اشتباهات دنبال یه مقصر سوم شخص بود الان میتونه بپذیره که اگر تمام تقصیرها ،توی اتفاقهای ناخوشایندی که براش پیش میاد، از خودش نباشه قسمت اعظمشون هست!
الان برای هر اتفاقی که برام میوفته دنبال مقصر نمیگردم ،چون میدونم حتی یافتن مقصر هم دردی رو دوا نمیکنه،بلکه دنبال علت میگردم.(این برای من یعنی بزرگ شدن )
اما باز هم جا برای کار بسیار دارم.
حساسیتم تازه با تعدیل شدگی زیاد هنوز هم خیلی زیاده.
توقعم از زندگی [کلمه زندگی در اینجا اسم یه مجموعه است(یاد آوری درس ریاضی جدید دبیرستان) که شامل خانواده ام-علاقه مندیهام-دور و بریهام-همه دوستان فعلی و سابقم-کارم-رئیسم-بچه ام-تلویزیون-دولت-آب و هوا-فاکس خراب شرکت-کتابهایی که خوندم یا میخوام بخونم-مدیتیشن هام-اینترنت-قهوه-غذا-لباس و.... میشه] کلا خیلی بالاست!!!!
اما مشکل فقط این نیست!!!

۱۳۸۵/۰۲/۱۷

In some small world

There's a tree, standing there
In such an ordinary way
But as I, Look around
Everything keeps changing

There's a leaf on that tree
And it floats into a stream
Like everything, it gets carried away
To the sea

And if we give a little of our love away
Maybe meet in the middle every night and day
If we could hear just a whisper of what the heart needs to say
It could sure make a difference in some small
In some small way

In the heart lies the key,
That unlocks your desitiny
Look within and we'll find,
Everything we're longing for

And if we give a little of our love away
Maybe meet in the middle every night, everyday
If we could hear just a whisper of what the heart needs to say
It could sure make a difference in some small
In some small way

Ohhhhhh may you cherish each moment you live
And know all the love that you give will go on, and on and on

There's a sky, vast and blue
And it lies deep inside of you
Breath it in, let it out
Breath it in again

And if we give a little of our love away
Maybe meet in the middle every night, everyday
If we could hear just a whisper of what the hearts tryin to say
It could sure make a difference in some small
In some small way

And if we give a little of our love away
Maybe meet in the middle every night, everyday
If we could hear just a whisper of what the hearts tryin to say
It could sure make a difference in some small
In some small way

۱۳۸۵/۰۲/۱۴

اصلا نمیدونم چی بنویسم
یه شروع تازه که امیدوارم اینبار بی دردسر و بی دغدغه ادامه پیدا کنه.
فعلا که اوضاع فکری ام بدجوری قاطی پاطیه.
امیدوارم که زود درست بشه .
فکر و ذهنم با هم دعواشونه.
اعتصاب!!!اعتصاب فکر و جولان دادن ذهن.
شده همون وضع سربالا رفتن آب و ابوعطا خوندن قورباغه.