۱۳۸۸/۰۷/۱۶

یک روز سخت

امروز از اون روزهایی بود که هی میدویی و بازم کارهات تموم نمیشه.
امروز یکی از روزهای سخت خدا بود.
دیشب که تا ساعت ۲ بیدار بودیم و صبح ساعت ۶ مراسم بچه مدرسه فرستادن به راه بود.بعد هم که جناب پسر از سرویس معظم شون جاموند و بردنش افتاد گردن باباش.

از اونور از صبح چند جا باید سرمیزدیم که زدیم و نتیجه اینکه الان خسته و کوفته و هلاکیم.
روز شلوغ و تاحدودی بی ثمری بود.
خدایا خواهش میکنم کمک کن که کارهایم روی غلتک بیوفته.
اگه بگم غلط کردم کمکم میکنی؟ آخه چیکار کنم دیگه؟کمک کن اینهمه به در بسته نخورم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر