۱۳۸۸/۰۶/۰۷

آخر هفته ی بدی نبود منتهی خوب هم نبود.
خسته ام.
از مریضی و بیحالی و کسلی و بیجونی خسته ام.
روزها میان و میرن و من انگار گیج و گنگم.
تابستون امسال یکی از تابستونهای سخت بود.
از روزهای اول تیر و خشک شدنها و اشک و آه و دلشوره هامون پای تموم شبکه های خبری بگیر تا روزهای مریضی و درد و عمل و تنهایی و سرم زدنها و.....
حالا هم که بخیه های عمل آپاندیسم عفونی شده.
خسته ام.
خدایا مددی....

۱۳۸۸/۰۶/۰۵

حرف و حدیث

من هنوز درست و حسابی نمیتونم با این ویلاگ کار کنم.
البته هنوز درست و حسابی اصلا نتونستم بشینم پایش که بتونم باهاش کار هم بکنم!
اول از همه اینکه به شدت "فیس بوک " باز شده ام رفته ام پی کارم!
دوم از همه اینکه از اونجایی که هنوز با اون ویلاگ هم سر و سری دارم شده ام عین آدمهای "یه بوم و دو هوائه".
سوم از همه هم اینکه در ابتدا قصد داشتم که آرشیو وبلاگ اونوری رو به این وبلاگ منتقل کنم منتهی دیدم کار بسیار سخت و طاقت فرسایی هستش و خب توی این روز و روزگار هم که نه جون به تن و ونه ذوق به دل مونده (از بعد 22 ننگین) حس و حالی برای کارهای طاقت فرسا ندارم.
ماه رمضون هم که اومده و اینجا هم همه چی نصفه روز شده و ملت روزها میرن تو خونه ها و شبها هم در حال عیش و عشرتند.توی ایران که ساعت 8 شب تازه افطار میشه.مردم بدبخت چی میخوردند که تازه بخوان اینهمه هم گشنگی بخورن!!

دیروز با دستور یه آشپز باشی از فیس بوک "حلوا" پختم.برای بار اول خوب شده بود منتهی بار دیگه حتمن آرد گندم میگیرم.
پریروز با این آبمیوه گیری دستی ها برای جناب شوهر آب پرتقال گرفتم.هنوز که هنوزه ناحیه ی شست و زیرش درد میکنه :(
امروز هم با اینکه روزه نیستم منتهی دوستم دعوتم کرده برم خونه اش افطاری.میگه روزه نمیتونی بگیری خب نگیر؛دعا که میتونی بکنی!! خب بیا دعا کنیم .
امروز تو فیس بوک یه عکس از یکی از کشته شده ها دیدم که دل و روده ام رو بهم زد :( خدا از خون نمیگذره.میدونم

۱۳۸۸/۰۵/۲۷

امروز میلاد با سعادت اینجانب میباشد.
آرزو میکنم که در این سالی که در پیش رو دارم به کمک خدای تبارک و تعالی بتوانم:
1-مخلوق بهتر و سرفراز کننده تری برای خالق ام باشم
2-همسر و همراه آرام تر و مطمئن تری برای شوهرم باشم
3-مادر بهتر و مهربان تری برای پسر کوچکم باشم
4-فرزند بهتر و مهربانتر و دلسوز تری برای والدینم باشم
5-خواهر خوب تری برای خواهرانم باشم
6-دوست بهتر و قابل اتکا تری برای دوستانم باشم
و از همه ی اینها مهم تر "نازنین" بسیار بهتر و موفق تری برای خودم باشم.
تولدم خیلی خیلی مبارک باشه.
با تشکر بینهایت از خدای مهربان که به من اجازه داده که تمام این روزها و سالها رو در کره ی زمین به سر ببرم.
آرزوی دارم که با توفیق الهی بتوانم هر روز بهتر از دیروز زندگی کنم

کلامی با خدا:
خدای مهربانم تولد خودم رو به خودم و به تو تبریک میگم.ازت خیلی خیلی ممنونم بابت تموم چیزهایی که بهم دادی و تموم چیزهایی که ازم دور کردی.
از شما خواهش میکنم که باز هم همه جوره هوای من رو داشته باشی چون واقعن خودت میدونی که من توی این دنیا جز خودت هیچ هیچ پشت و پناهی ندارم.
قربان تو:نازنین

۱۳۸۸/۰۵/۲۶

تولدانه

تولد پسری جونم ۲۱ مرداد بود.
برایش یه تولد جمع و جور گرفتم.فقط بچه ها و مامان ها.
کیک برایش از آفرینا گرفتم و همه از مزه ی کیک اش کلی تعریف کردن.
غذا هم که خودم پختم.لوبیاپلو با ماکارونی و زرشک پلو و مرغ.کم پختم منتهی متنوع پختم.
فردا هم که تولد خودمه :) مبارکه انشالله :)

۱۳۸۸/۰۵/۱۷

آپاندیس


نمیدونم چند روزه از آخرین نوشته ام اینجا میگذره منتهی توی این مئت خیلی اتفاقات زیادی برام افتاد.
مامان و خواهرهام از تهران اومدند که مهمون ما باشند و اونوقت همونروز بعد از یه مدت طولانی آپاندیس من به شدت درد گرفت و راهی بیمارستانم کرد.
بعد کار به جایی رسید که فرداش مجبور شدم آپاندیسم رو در بیارم و از اونجایی که اوضاع هموگلوبین و آهن خونم بسیار بی ریخت میبود 6 عدد سرم آهن هم بهم وصل کردند.
از اونجایی که بیمه نبودم هزینه ی تموم این کارها چیزی نزدیک به فلک زد.
مامان اینها رفتند.
من بهتر شدم و این وسط چیزی که توجه ام رو خیلی جلب کرد محو شدن چند تا از دوستان بود.
به عبارتی در سکوت و خاموشی چند نفر از دوستانم از لیست دوستی بیرون رفتن.هرجا هستند خوب باشند.
راستی بالاخره امروز یه وبلاگ جدید زدم.
آدرس اش رو وقتی بیشتر من و اون وبلاگ با هم دوست شدیم بهتون میدم.
خوب باشید.