۱۳۸۷/۱۲/۱۷

بی ربط ها

۴-وقتی دارم رانندگی میکنم و نمیتونم "بوق" بزنم،احساس میکنم که دارن خفه ام میکنن.
۵-وقتی دارم رانندگی میکنم و صدای ضبط رو روی آخرین درجه اش میذارم،احساس میکنم که اون خواننده ی بیچاره داره به جای من داد میکشه.مثلا وقتی "ابی" عربده میکشه و میخونه :"به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست" فکر میکنم که دارم برای تموم از دست رفته هام نامه مینویسم...
۶-توی شخصیت های کتاب "کافه پیانو" یه بابایی هست که اسمش "همایون" ه و همه اش هم اضطراب داره،و ریشه ی اضطرابش رو هم میشناسه.وقتی خوندمش تازه فهمیدم که من هم مث اونم،سرشار از اضطرابم منتهی بدبختی اینه که نمیدونم ریشه ی این کوفت کجاست....
۷-هی که فکر میکنم یادم میاد که دستهام یخ بود.هوا یخ بود.نوک دماغم یخ زده بود.همه چی یخ بود.یخ یخ یخ...
پ.ن:
اون روزی داشتم فکر میکردم به خودم.دیدم که من بینوا از وقتی یادم میاد دارم از یکی مراقبت میکنم خیر سرم!
اول که آبجی وسطی بود.
بعد هم آبجی کوچیکه به وسطی اضافه شد.
بعد هم که دوران دماغ گندگی نوجوونی بود و باید از خودم در برابر "گرگ" های جامعه مراقبت میکردم.
تا اومدم ببینم زندگی چه رنگیه هم جناب پسر افتاد پایین.(شایدم رفت بالا!)
ای زرشک!!!!