۱۳۸۷/۱۲/۱۱

چمدان


گاهی با خودم فکر میکنم کاش پدر اون روزهای آتش و خون رنج سفر به دیار کفر رو به خودش هموار میکرد و یک خونه ی کوچیک زیر سقف آسمون همیشه بارونی و سرده یکی از ممالک فرنگ میساخت تا امروز "چمدان" اینمه نقش اساسی در زندگی من و خانواده ام ایفا نکند!
کاش اون روزها پدر قبول میکرد که مسئولیت "چمدان" رو اون به عهده بگیره تا من امروز اینمه هر روز و هر روز به چمدونی که جلوی در اتاقم دارم و هر صبح به محض چشم باز کردن اولین چیزی که میبینم اون هست ،چشم نمینداختم.
کاش پدر اون سالها از خانواده ی پدریش دل میکند تا من سالها بعد مجبور نبودم که از خانه و خانواده ی پدری ام دور بشم و تنها و ترسان فقط با نگاهی به آسمان و امید به خدا و دعای هر روزه برای زندگی اونها که هنوز در ایران هستند، زندگی کنم.

ایکاش پدر اون روزها از همه ی دوستهایش خداحافظی میکرد تا من روزها بعد ،چیزی حدود این روزها،مجبور نبودم که با کاسه ی آب در دست و کاسه ی چشم پر از آب،هر از گاهی غم خداحافظی و دوری دوستی رو داشته باشم و هیچ جوری نتونم تخمین بزنم که "بار دیگه "چه وقت من اینها رو خواهم دید،یا اینکه اصلا "بار دیگر" ی وجود خواهد داشت یا.....

کاش پدر دل ِ رفتن داشت تا من امروز در هر رفتنی، تکه ای از دلم رو گوشه ای از دنیا جا نمی گذاشتم...

کاش پدر در اون سالهای وبا ،یکی از چمدان های اون روزگار رو برمیداشت و لب به لب پُرش میکرد تا من بعدها آنهمه برای بستن چمدانم دچار وسواس ِ "گزینش" نبودم...

مگر میشد یک عمر زندگی را در یک چمدان ِ با وزن زیر ۳۰ کیلو ،جا داد و برد؟

مگر میشود تمام اسباب و اثاث زندگی ات - خاطره هات -دوستهات ،همه و همه را در "چمدان" بگذاری و بروی و هی بروی و باز هم بروی و معلوم هم نباشد که کی میرسی.

اصلا معلوم نباشه که آیا رسیدنی در کار هست یا نیست...

کاش پدر "چمدان" را برمیداشت.کاش...