۱۳۹۰/۱۲/۱۱

تف تو روح کسی که نذاره آدم २ کلمه راحت تو وبلاگ خودش زر بزنه!
تف تو روح هرچی آدم فضول بی خار و مادر।
و بعلاوه تف تو روح یه سرور نا امن مث "بلاگفا" که میترسی هر لحظه آرشیو نوشته های پنج سال ات رو قورت بده
।فعلن همین!

۱۳۹۰/۰۶/۱۵

بعد ازکلی!


آخرین پست این خونه 1-4-2010 بود.


30-6-2010 تصادف بسیار نا به جا و احمقانه و خاک برسری داشتم که شالوده ی زندگی ام رو به هم پیچید.من فقط زنده موندم! و کم کم خودم رو باز ساختم.


خیلی خسته ام.


گاهی حس میکنم روحم درد میکنه.


امروز یکی از اون روزهاست.


۱۳۸۹/۰۱/۱۶

شاید یکی از بزرگترین درس های زندگی

دیروز یه درس مهم بهت دادم بچه ام.
با هم داشتیم کارتون Cars رو تماشا میکردیم.
توی کارتون دوتا ماشین بودن که همدیگه رو دوست داشتن.
تو گفتی:اینها هم رو دوست دارن.پس باید با هم ازدواج کنن.
بهت گفتم که تو می تونی هرکسی رو که دلت خواست دوست داشته باشی منتهی نمیتونی با "هر کسی " که دوست داشتی ازدواج کنی.
ازدواج یه چیزیه که دوست داشتن برایش یه شرط لازم هست منتهی "شرط کافی" نیست و خیلی عوامل و آیتم های دیگه در این مساله دخیل هستن و تو باید با کسی ازدواج کنی که شان خودت و خانواده ات و از همه مهمتر بچه های فردای تو رو بالا ببره.
به فکر رفتی و امیدوارم که حرفهایم رو فهمیده باشی.
یادت باشه همیشه میتونی هرکسی رو که خواستی دوست داشته باشی منتهی ازدواج به خیلی چیزها علاوه بر دوست داشتن احتیاج داره سعی کن از همین الان این موضوع رو درک کنی.

۱۳۸۸/۱۰/۱۴

نمیدونم هستم یا نیستم.
در موجودیت خودم شک دارم.
بحث کاملن فلسفی هستش ها.فکر نکنید دپ زدم.
آخی یادش به خیر روزهایی که اینجا کلی خواننده داشت!الان اصلا فکر نکنم که کسی این نوشته ها رو دنیال کنه و این خب خیلی فکرم رو راحت تر میکنه.
اینکه "کسی منتظرم نیست" خیلی از استرس ام کم میکنه.
این ۱۲ روز تنهایی با اینکه حجم کاری که به دوشم بود ۴ برابر حجم کار معمولی ای بود که انجام میدادم منتهی چون کسی منتظرم نبود و همه ی وقتم مال خودم بود حالم خیلی خوب بود.
تازه یک ترس بزرگ هم فرو ریخت.خدا رو شکر.
ترس ها زندگی رو سیاه میکنند.خیلی محشره که آدم دلیلی برای ترسیدن نداشته باشه.
سوال ساده است یا هستم یا نیستم.اگه هستم باید شاد باشم .
فکر میکنم "عشق و شادی" انرژی هایی بودند که خدا بواسطه ی اونها دنیا رو خلق کرد. حالا هرچقدر م که اوضاع اقتصادی گند زده باشه به روح و روانمون بازم باید "سعی" خودمون رو بکنیم.
در کل "روزگار غریبی است نازنین...."

۱۳۸۸/۱۰/۰۵

26 Dec

۱-امروز هوا بسیار دلنشینه.نم نم بارونی میزنه و آفتاب گاهی یه دالی ای میکنه و هوا لطیفه و خوشگله.
۲-این روزها یه جوری داره میگذره انگار همه اش رو دارم توی خواب میگذرونم. نه اينكه خيلي خوش بگذره!كاملن برعكس از بس "گه" ميگذره و چون با تموم قوا دارم زور ميزنم كه توي اين روزهاي تار عنكبوتي گير نيوفتم در نتيجه هيچ تصويري از روزهايي كه دارم ميگذرونم تو ذهنم نمي مونه.
عينهو اينكه خواب ببيني و بيدارشي و هيچي اش يادت نياد!
اين روزها هم واسه ي من اينجوري ميگذره،
ميگذره منتهي حتي يك ساعت بعدش يادم نمياد كه ساعت قبل چطور گذشت.همين جوري اش هم به اندازه كافي در سن سي سالگي گيس سفيد جلوي سرم دارم.بسه ديگه...
۳-وقتی چیزی که در دست داری با چیزی که مدتها برایش توی ذهنت برنامه ریزی کردی متفاوت از آب درمیاد اینقدر حالت گرفته میشه که اصلا هیچ رقمه نميشه با اونچه كه واقعن وجود داره حال كني.عين اينكه سالها به تصوير" براد پيت "نگاه كني و فكر كني عجب مرد جذاب و خواستني ايه بعد ييهو خودش رو جلوت ببيني كه داره اخ و تف ميكنه!خب چي ميشه؟با پوزش ريده ميشه به كل تصورات ذهني ات و از اون لحظه به بعد اوشون نه تنها برات خواستني نيست كه بلكه اسمش هم بياد حالت به هم ميخوره چون اون عمل "اخ و تف" چنان تري به حالت زده كه براي تا آخر عمرت كافيه.خلاصه اينكه خيلي بده كه ايمجينيشن با رياليتي ديفرنت باشه.اين تيكه آخر هم در راستاي "خود گه كني" نوشتم نه خود گم كني ها!"خود گه كني" :)
۴-بلبل آمد و نشست کنار پنجره ی اتاقم اما اونقدر لج دارم که اصلن حال ندارم باهاش حال کنم.
۵-مامان میگه تو همیشه وقتی میایی ایران که برنامه ی خودت جور باشه!بهش میگم خب مگه کی ها باید بیام؟باید وقتی بیام که برنامه ی خودم جور باشه دیگه!!!
۶-وقتی میخوام با تمام قوا از "حال" لذت ببرم و حسابی به خودم خوش بگذرونم معمولن گه میزنم!چون نمیدونم که باید از کجا و چجوری شروع کنم و این میشه که همه چی به هم میریزه و گند میخوره بهش میره.

۱۳۸۸/۰۹/۲۴

خوب نیستم.
هربار یادم میاد که تو چه وضعی بودی و چه غلطی داشتی میکردی و یادم میاد که من ابله چطور نیم ساعت قبلش داشتم نازت رو میکشیدم از تو و از خریت خودم حالم به هم میخوره....
انگار ما مردیم, فقط نمیتونیم یا شاید هم نمیتونم! قبولش کنم.
حالم به هم میخوره هربار که یادم میاد....
از تصور خوردن دستت به دستم حتی چندشم میشه.
.
.
.
همیشه میدونستم خیلی معطلی سر خودت منتهی نه تا این حد!
خوب نیستم.
....

۱۳۸۸/۰۹/۲۳

فستیوال فیلم دبی

فستیوال فیلم دبی از 9 دسامبر شروع شد.شنبه در راستای خود خفه کنی با برو بچز رفتیم سینما.البته آقای شوهر هم آمد که خدای نکرده آب در دلم تکان نخورد!اولین فیلمی که دیدیم "حیران" بود.فیلمی از شالیزه عارف پور که مدتی دستیار "رخشان بنی اعتماد " بوده.فیلم قشنگی بود منتهی به نظر من خیلی از روی همه چیز زود گذشته بود.بعد از فیلم با "باران کوثری" و خانم کارگردان صحبت کردم.چقدر مهربان و گرم و دوست داشتنی بودند.از فیلم خوشم اومد.
سانس بعد فیلم جنجالی "زنان بدون مردان" بود.فیلیم بی نطیر از شیرین نشاط.چقدر این زن عزیز و دل انگیز بود و چقدر فیلم محشر.توصیه میکنم حتمن ببینیدش.
فیلم شوم اون روز "تهران بدون مجوز " بود.راستش خیلی باهاش حال نکردم و چون خیلی هم خسته بودم نیم ساعت مونده بود تموم بشه سالن رو ترک کردم.در کل خوب بود.حالا ببینم دیگه چه فیلم هایی رو میبینم که بیام بگم!