۱۳۸۷/۱۰/۰۶

دارم میام کمی صبر کن....


یه قسمت بزرگ از ریشه ام،از هویتم و از تموم روزهای بچگی و نوجوونی و جوونی ام یه گوشه از این دنیا روی تخت یه بیمارستان افتاده و دیگه حتی نمیتونه به خودی خودش نفس بکشه...
یه قلب که همیشه محبت من و خونواده ام رو تو خودش داشت و همیشه نگرانمون بود داره کم کم از ضربان می ایسته...
یه جفت چشم که همیشه برای دیدن مامان و ماها به در دوخته شده بود و همیشه ما ها رو خوشگل ترین آدمهای روی زمین میدید و همیشه به چشمش لاغر شده بودیم (آخه بچه هاش هستیم...) چند روزیه که به سختی باز میشه و ممکنه برای همیشه بسته بشه...
یه جفت دست که همیشه رو به بالا برای ما دعا میکرد چند وقتیه که دیگه حس نداره...
یه صورت که همیشه به رومون میخندید و تعارفمون میکرد و روی خوش خودش رو بهمون نشون میداد چند روزیه که که شده قد یه کف دست و به بالش یه تخت تو یه بیمارستان دوخته شده...
یه صدای مهربون که همیشه پای تلفن از شنیدن صدام ذوق میکرد و خوشحال میشد و شروع میکرد به پرسیدن حال همه و سفارش کردن به اینکه مراقب خودم و پسرم و شوهرم باشه دیگه از حنجره بلند نمیشه...
مادر بزرگ داره از بین ما میره و من لای دست و پای عقربه های ساعت میپلکم و گیج میزنم و دلم هی بالا و پایین میشه و میترسم.میترسم که دیر برسم...قلبم توی دهنمه و میترسم...
مامانی صبر کن چون دارم میام.
مامان پروینم بی خدافظی نری یه وقت...
نذاری دیدارمون بی خدافظی به قیامت بیوفته.
صبر کن.
یه کم دیگه صبر کن...
همه اش چند ساعت!
تو رو خدا صبر کن. تو رو خدا!!
بذار بیام ببینمت...بی خداحافظی به یه همچین سفری نرو...